سلام فصل رنگ ها

هوا دیگه کم کم خنک و دلپذیر میشه ... میتونی پنجره اتاق خوابت و شبها باز بذاری و زیر گرمای دل انگیز پتو لذت ببری ... دیگه کم کم باید گلدونها رو عوض کنی و گلهاتو قلمه بزنی .... صدای بارون و بشنوی ... خوش آمد بگی به حجم رنگهایی که آروم آروم میشینه رو درختها ... که هر بار به جاده میزنی ببینی چقدر رنگی تر شدن و کی وقتشه بزنی تو دفتر نقاشی پائیز و عکس بگیری .... مسافرهای تابستونی شهرتو بهت بر میگردونن و خیابونها خلوت تر و خودمونی تر میشن ....

سلام فصل رنگها .... فصل تمام شدنهای آتشین ...

ااین عکس رو آذر 92 گرفتم.

انسان قوی

به نظر من قوی بودن یعنی کمترین اثر رو از دیگران گرفتن ... خیلی قدرت درونی می خواد که شادی وجودت رو یه حرف یا حرکت دیگران نتونه ازت بگیره ... من آدم های قوی رو تحسین می کنم .....

فقط چند دقیقه

ساعت 6 صبح از خونه میزنی بیرون ... و ساعت 3 و نیم برمیگردی ... بیشتر روزها خسته ... حالا تا 12 شب مال توئه ... زندگی توئه ... آره من تو ساعت کاریم زندگی نمی کنم ... زندگی من از 3 و نیمه تا 12 شب ....

تصمیم بگیر ... چی دوست داری؟

تو این خونه همیشه یه کاری هست که بخوای انجام بدی .... یه جایی که می تونه تمیز بشه ... غذایی که باید درست بشه ... لباس هایی که یا باید برن تو ماشین یا باید پهن بشن یا جمع یا تا بشن و برن سر جاشون .... گلهایی که باید بهشون برسی ... خرید هایی که باید انجام بدی ....

اما صبر کن ... چی دوست داری؟

چه کاری برات خود زندگیه؟ آره گاهی همین آشپزی یا رسیدن به گلها زندگیه ... اما گاهی نیست ....

مهم نیست فقط در روز یک ساعتشو زندگی کن .... کتاب مورد علاقت رو بخون ... وقتی روی تخت دراز کشیدی و یه نسیم ملایمی از پنجره میاد .... گلها رو هرس کن و دقیقه دقیقش لذت ببر .... یه دسر جدید درست کن .... با یه دوست قرار بذار و ببینش ... هر چی فقط کاری که اون لحظه دوست داری انجام بده ... به عمرت یک ساعت دیگه هدیه کن ....

آفرین به خودم

گاهی لازمه پا رو ترسهات بذاری ... فقط کافیه اینکارو بکنی ... بعد خودتو صاحب یه لذت بزرگ می بینی ... لذت تمام شدن یه ترس ... یه ترس طولانی و یه حس ضعف که مدام تو گوشت می گفت سخته تو نمی تونی .... وقتی تونستی انقدر احساس سبک شدن می کنی که نمیشه توصیفش کرد .... باید حسش کرده باشی تا معنی شو بفهمی ....

حس الانم همون سبک شدنه .... خدایا شکرت ... بخاطر حال خوبی که دارم ....

تو یه دوره زندگی کوچیک و بزرگ گاهی این حس خوب و تو زندگیم داشتم ... دوران تحصیل پره از کارهایی که تموم میشه و نمره های خیلی بهتر از حد انتظارت ... بعدش میری سر کار و حس می کنی اتفاق مهمی برات افتاده ...

مدت ها بود کار خاصی انجام نداده بودم .... مدتها بود به خودم آفرین نگفته بودم ...

دو روز پیش برای اولین بار تنهایی با ماشین خودم رانندگی کردم و دیشب با خواهرم ... شب و تو شلوغترین وضعیت مرکز شهر ...


شروع

سلام .... یکی از برنامه های سال 93 ام افتتاح وبلاگ شخصیم بود ... و حالا خوشحالم که شروع کردم ...