اغلب صبح ها با صدای زنگ پیامکی از بانک ها و موسسات اعتباری بیدار می شوم که مرا ضامن محترم خطاب می کنند و برنامه زندگی ام را بهم یادآوری کرده و هر نوع خرید پوشاک را برای خودم به ماه های بعد موکول می کنند. من البته تمایلی به خرید لباس برای بدنی که مال خودم نیست ندارم. این بدن یک ضامن احمق محترمست که مدتهاست به هیچ اتاق پروی نرفته تا در آن بیدارگاه بیاد بیاورد دارد جایی زندگی می کند که زن بدون بدن موضوعیت ندارد. امروز دلم گرفته، خشم دارم. قضیه این نیست که همخانه همیشه مرا نسبت به زنان همکارش در جایگاه پایین تری قرار می دهد و شاید علاقمند باشد یک بار انشایی با موضوع  "اگر بار دیگر تصمیم به ازدواج می گرفتید"... بنویسد. چون اساسا هیچ مردی همسرش را به مدینه فاضله اش راه نمی دهد. قضیه خانوم فارسی مدرسه خودمان است. قضیه "زن" است که از فقر خلاقیت خداوند، باید تا ابد به عنوان یک جنس روی میز تشریح باشد. قضیه مربوط به زنگ تفریح سه شنبه پیش است که الان حوصله باز کردنش را ندارم. حالم بد می شود.

***

خاله خدیجه، آخرین خاله پدرم که بیش از صد سال داشت مرد. بالاخره. مامان که بتازگی یکی از ملاکهایش برای رشد فرهنگی مردم یک منطقه،نصب توالت فرنگی برای سالمندان در مکانهای عمومیست تعریف کرد که چقدر مراسم مختصر و مفید بود و دیدارها تازه شد و چقدر بازماندگان خوشحال بودند که بالاخره تکلیف شالیزار و باغ خاله خدیجه روشن می شود. مامان می گوید خاله خدیجه زندگی نکرد،سلطنت کرد. اینکه خیرالنسا چاق تر  و بهتر شده و حلوای مجلس تعریفی نداشت و از یک نفر شنیده شوهرعمه رفته جایی خواستگاری، تف به غیرتش. گفت ذات مرد بی وفاست و توصیه کرد "تا میتوانید نمیرید". بعد گفت محترم را دیده که آنقدر لاغر شده بود انگار پارسال در گور گذاشتی و امسال درآوردی. دخترش دارد طلاق میگیرد و محترم ناراحت است. مامان محترم را دوست دارد. می گوید زمانی که در آن روستا دشمنان محاصره اش کرده بودند! محترم برایش سینه سپر کرده است. او همیشه داستانهای زندگی اش را در قالب حماسی بیان می کند. از زمانیکه اولین دندان کولی نیش زد مامان در فکر جشن دندانک است. یک نفر دیگر به لیست مهمانان اضافه شد.