چشم ها را می توان شست

از یکی دو سال پیش کم کم در متن و حواشی چاق سلامتی دید و بازدیدها زمزمه هایی شروع شد که آزارم می داد. حس می کردم کسی سعی دارد به خصوصی ترین حریم زندگی ام سرک بکشد. برخوردم علاوه بر خودخوری جوابهایی حاوی پیام: لطفا دخالت نکنید، بود. نتیجه این برخوردها اما بروز و ظهور جهشهایی مبتکرانه و هوشمندانه در روش نیل به اطلاعات در طرف مقابل بود. به گونه ای که حالا نه تنها ناراحت نمی شوم که محو خلاقیت این عزیزان دل، مشغول درس پس دادن در کلاسهای " مدیریت خلاقانه ارتباطات " و " چگونه راههای جدید بیابیم" شان هستم.

به طور مثال عمه بزرگم امسال عید دقیقا جلوی در ورودی منزلشان رسما شکم بنده را معاینه دقیقی نمودند و نتیجه را که بحمداله منفی بود به حضار محترم اعلام کردند! یا یکی از اقوام همسر، بعد اتمام مهمانی در حالی که در تست روش های بعضا قدیمی و نخ نما به نتیجه روشنی نرسیده بود ( تجربه بالای من هم بی تاثیر نیست البته!) با قیافه ای جدی و دلسوز پرسید: " عزیزم امشب یکجور خاصی بودی، حالت خوبه؟ اتفاق خاصی که نیفتاده؟! "انقدر از روش ابتکاری اش خوشم آمد که یادم نیست چه جوابی دادم.

واقعا به نظر شما اینکه کسی بتواند در کسری از ثانیه بحث در مورد هوای سیزده بدر را به موضوع بچه دار شدن ربط بدهد، خلاق نیست؟

انشای من!

خدا کند قدیمی ها راست گفته باشند که سال نکو از بهارش پیداست. آغاز بهار برای من که به شدت نکو بوده ...

تحویل سال، سفره هفت سینی که چیدیم، آینه و قرآن، دلخوری و دلتنگی اول سال که زیاد طول نکشید، بوی لباس های نو، لب های خندان، تبریک و عید مبارکی، صبحانه های دو نفره، بیداری های بی دغدغه، خلوت با خود، سکوت، بستن چمدان سفر، جاده و جاده و جاده، دشت های زرد کلزا و شکوفه های صورتی و سفید روی درختان، نماز مغرب حرم زیر نم نم باران در آن هوای سرد، راه رفتن های بی هوا و بی هدف در رواق های اطراف ضریح امام مهربان لا به لای طرح و نقش و رنگ و آینه، نگاه کردن به لب های لرزان و چشم های بی ریای گریان، گوش دادن به صدای هق هق زنی که از لابه لای نجواهای گنگش گاهی یا امام غریب، آقا جان و یا ضامن آهویی به گوشم می رسید، تجربه متفاوت و شیرین موج های آبی و هیجان، تجربه غرق شدن، جیغ و ترس و لذت، سونای بخار، حمام ترکی ... کمی دوری، صبح وداع و تنها نشستن سحرگاهی در صحن جمهوری، گوش دادن به صدای نقاره در کنار آن دیواره با کاشی های قدیمی، گشت زدن در بازار رضا و باز جاده و جاده و جاده، تجدید خاطرات شیرین همسرم در راه شبانه ای که از شهرهای تنهایی ها و خاطره هامان می گذشتیم، شب بیداریم برایش که همه راه را تنها راند، پایان سفر، چند روز در حوالی هم و عادت به با هم بودن، صدا زدن هایش بعد دقایقی بی خبری .... به آرامش عجیبی رسیده ام.

- نمی دانم چرا اما در سفرهای زیارتی دست و دلم به عکس گرفتن نمی رود. دوربین را در راه برگشت و در جنگل گلستان از کیفش در آوردم و هنوز عکس هایی که همسفرها گرفته اند به دستم نرسیده اگر خوب بود ادامه همین پست می گذارم.

 

ادامه مطلب ...

سال 94 مبارک

سال جدید بلاخره از راه رسید با تبریک و دید و بازدید مثل هر سال، اما می تواند سالی مثل سالهای پیش نباشد. دلم روشن است امسال به لطف خدا سال خوبی می شود. شاید هم سالی خاص و بی نظیر و به یاد ماندنی شد کسی چه می داند؟

دو روز مانده به عید دغدغه خرید ها و تمیزکاری ها را دور ریختم ... دور زندگی کند و دلپذیر شد. امیدوار بودم همسرم بعد از دو هفته صبح رفتن و شب برگشتن و نبودن لااقل برای خرید سنبل و ماهی و بودن در هیاهوی روزهای آخر سال کنارم باشد. گفت پنجشنبه هم تا 8 شب نمی آید. از صبح کلافه بودم احساس تنهایی می کردم اما لحظات آخر رسید. آن شب بهترین شب آخر سال بود. کل خیابان را از یک سمت رفتیم و از سمت دیگر برگشتیم همه ماهی ها و گل ها را نگاه کردیم و آخر با 4 ماهی قرمز و سنبل و سنجد و سمنو به خانه آمدیم.

امسال برای اولین بار سال نو را در خانه خودمان و جمع دو نفری کوچکمان شروع کردیم. به اندازه تحویل سال در خانه پدری پر هیاهو و شاد نبود اما حسی داشت شبیه حس بزرگ شدن و شروع یک خانواده دیگر. امروز دقیقا 5 سال است که یک خانواده ایم اما کم بوده زمانهایی که این حس را تجربه کرده باشیم. همیشه حل بودیم در گذشته، در پدر و مادرها و خواهر ها و برادرها.

فردا عازم مشهدیم. امروز سر کار نرفتم. بعد از دو سال چمدان سفر را از بالای کمد پائین آوردم. چطور این همه بدون سفر طاقت آوردم؟ اول از همه چادر مشکی ام را گذاشته ام کنارش و جانمازم. باید باقی وسیله ها را آماده کنم.