مدیرعامل خوش ذوق

تقریبا همیشه موقع بازدید از خط تولید کارخانه ها می توان حدس زد قرار است با چه چیزی روبرو شوی. کافی است قبل از بازدید چند سوال از مدیر کارخانه پرسیده باشی. چند تا ماشین دارید؟ متراژ واحد چقدر است؟ یا از محل کارخانه بپرسی. همیشه سعی می کنم به آدم ها نگاه کنم به رفتارهایشان فکر کنم و بشناسمشان. دو دلیل اصلی دارد یکی اینکه دقتم در خیلی موارد کم است و سعی می کنم جبرانش کنم و دیگر اینکه جذابیتی در کار هر روزه ام ایجاد کنم ... برخورد با آدم های جدید و سعی در شناختن آنها ....

این بار، اول پرونده ای به نام یک خانم به دستم رسید. چند روز بعد خانمی درشت با لباسهای سر تا سر مشکی حدودا 37 ساله خودش را به همان نام پرونده معرفی کرد. کمی که صحبت کردیم پرسیدم چه شد که این کار را شروع کردید؟ گفت بعد از فوت همسرم و فروش بخشی از املاکش تصمیم گرفتم کاری را شروع کنم و در نهایت تصمیم به این کار گرفتم. روز بازدید برای تنظیم ساعت قرارمان گفت ساعت 1 امتحان دارد و قرار شد ساعت 10 بیاید سازمان دنبالم. مردانه رانندگی می کرد. بی محابا جلوی ماشین های دیگر می پیچید و اهل ریسک بود. در راه که سر صحبت باز شد فهمیدم دو دختر دارد و 6 سال از فوت همسرش می گذرد. می گفت وضع مالی پدرم خوب نبود از دوران مدرسه پول در آوردن را دوست داشتم با تکه پارچه های باقیمانده از خیاطی مادرم تل و پاپیون و عروسک می ساختم و به همکلاسی ها و فامیل می فروختم و با پولش برای خودم طلا می خریدم. همسرم اهل ریسک نبود ولی من بودم. با توصیه های من وضع مالیمان روز به روز بهتر می شد تا اینکه همسرم را در تصادف رانندگی از دست دادم در حالی که دختر کوچکم فقط 9 ماه داشت. خانواده همسرم با گرفتن بچه ها قصد داشتند نتیجه همه زحماتمان را بگیرند اما مقاومت کردم جنگیدم تا حضانت بچه ها را گرفتم. چند میلیون به آنها دادم و با مابقی کار می کنم. به نظرم آمد چقدر از زنانگی اش را در این گیر و دار داده است؟

پا که به داخل کارخانه کوچکش گذاشتیم نفس راحتی کشیدم. با همه سختی هایی که کشیده بود هنوز ذوق و ظرافت و لطافت زنانه اش با او بود. دور تا دور سالن پر بود از گلدان های سفالی رنگ به رنگ و گلهایی زنده و زیبا.

آفرین به تو بانو ... آفرین به تو.



   ادامه مطلب ...

خاطره ها نمی میرند

وقتی صدای زنگ اس ام اس آمد که از خواب عصر بیدار شده بودم و روبروی تلویزیون نشسته بودم. موبایلم را چند دقیقه بعد برداشتم. "دانش آموخته گرامی هر چه سریعتر جهت پرداخت بدهی معوق خود از طریق سایت .... اقدام نمائید." یادم آمد که اقساط وام دانشجویی ام را پرداخت نکردم. حوصله نداشتم هر ماه بخاطر قسط 30 هزار تومانی درگیر صف بانک و مرخصی ساعتی و دردسرهایش شوم. بعد خواندن پیام تنها چیزی که از فکرم گذشت رفتن به سایت بود و بس.

اما چه ساده بودم. خاطره ها بدون اجازه همراهم شدند. وقتی ظرفها را می شستم داشتم به دوران پایان نامه ام فکر می کردم به روزهای سخت. به درگیری های فکری و تنش های زندگیم و وقتی که با وجود رفت و آمد به سر کار برایم نمی گذاشت. یاد آن روز که اوایل شهریور از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند فقط تا آخر شهریور برای دفاع فرصت دارم. در خانه تنها بودم گریه کردم به این فکر کردم که اصلا قید مدرکشان را می زنم. به اینکه مجبور شدم کسی را به عنوان استاد راهنمایم انتخاب کنم که اصلا قبولش نداشتم و بعد هم که خودش پیشنهاد داد استاد دیگری همراه خودش به صورت مشترک به عنوان استاد راهنما معرفی شود برای اینکه موضوع انتخابیم در انحصار ایشان است و با قدرتی که دارد ممکن است اذیتم کند. پایان نامه ام که اصلا جای دفاعی برایم نمی گذاشت و فقط جمعش کردم. طوری که دوست نداشتم هیچکس را برای جلسه دفاعم دعوت کنم و جلسه دفاع دم غروب سوت و کورم.

شام را که می پختم به یاد داورم افتادم و جوابی که در عین حماقت هیچوقت به او ندادم جواب رفتار زشتی که هر وقت به یادش می افتم قلبم درد می گیرد. روزی که برای دیدنش به دانشگاه رفتم با مانتو و مقنعه کار، نهار نخورده و ضعف کرده با عجله سه ساعت راه آمده بودم و خودم را رسانده بودم. از ضعف عرق سرد روی بدنم نشسته بود. به چهره نمی شناختمش. وارد اتاقش که شدم پرسیدم با دکتر ش کار دارم. دو نفر بودند که یکیشان به دیگری نگاه کرد و با لبخند تحقیر آمیزی گفت نیست رفته ... در راه برگشت کالری کیکی که خریده بودم به مغزم که رسید گفتم نکند آن یکی خودش بود؟ نکند دستم انداخته بودند که زیر زیرکی می خندیدند؟ ... موقع خواب روز دفاع پیش چشمانم رژه می رفت وقتی داورم با همان لبخند مضحک وارد اتاق کنفرانس شد خودش بود. احساس حماقت کردم. بهم ریختم. و بعد که با بی ادبی تمام جایی از صحبتهایش متهم به دروغگویی ام کرد و استاد راهنمایم لبخند زد و هیچ نگفت... تنها نقطه ای در زندگیم است که خودم را سرزنش می کنم که چقدر ساده بودم چقدر ضعیف و چرا اجازه دادم کسی اینطور با من رفتار کند؟ یاد آن روزی افتادم که مدرکم را گرفتم و کارمند آموزش گفت میدونی شاگرد چندم شدی گفتم نه. گفت احتمالا شاگرد شدی برو پیش مسئول آموزش. با بی میلی و بی تفاوتی رفتم فهمیدم با اختلاف یک صدم شاگرد دوم شدم اما گفت چون 6 ترمه تموم کردی نمی تونیم برای دکترا جذبت کنیم. چرا؟ تو که نمره هات خوبه چرا پایان نامه ات انقدر طول کشید؟ لبخند زدم و خداحافظی کردم و به این فکر کردم که کاش یک سال پشت کنکور می نشستم و میگذاشتم تصویرم از دانشگاه همان دانشگاه دوره لیسانسم بماند و هیچوقت اینجا نمی آمدم. آن شب تا 3 و نیم بیدار بودم.

دیروز رفتم دانشگاه. دانشگاهی که آخرین روزش گفتم کلاهم اینجا بیفتد برش نمی دارم. پله ها را دور زدم تا از طبقه اول که اتاق مثلا اساتید است نگذرم نکند ببینمشان. سرچ کردم میان چهره های افراد دنبال شاید یک نفری که دلم بخواهد ببینمش. بله دکتر ج دودر خوش خنده که قرار بود استاد راهنمایم شود اما آنقدر سر کلاسهایش حرف سیاسی زد که ترم آخر همه پست ها و کلاسهایش را گرفتند و دیگر دانشگاه نمی آمد. از فکر اینکه در میانه دوی سرعت من برای خروج هر چه سریعتر از اینجا چقدر احتمال می رود او را ببینم خنده ام گرفت...

اما دیدمش ... در دور زدنم و گذشتنم از پله های کناری طبقه اول دیدمش ... و خدایی که باز نور کوچکی تابید به قلبم در این تاریکخانه... مرسی تو که هستی همه چیز قابل تحمل است.

برگشتم به خانه و تا یک کاسه آش رشته نخوردم حالم خوب نشد!


روزهایی خاکستری روزهایی بی رنگ

روزهای دی ماه را باید بگذاری بگذرند. نباید سد راهشان شد. روزهایی که نه مثل روزهای آبان و آذر، پائیز است که سرخاب سفیدآب کند و برایت عشوه بریزد نه امید برفی از آسمان می رود که چشمت را بدوزد به آسمان یا امیدوارت کند به یک برنامه برف بازی در کوه های ییلاقات ... تا اسفند دوست داشتنی هم که راهی طولانی است. شب یلدا که حافظ خواندیم و تابش آفتاب را که جشن گرفتیم تازه اول راه بود. کو تا آفتاب؟ آفتاب نزده مثل یک موش کور وارد سازمان می شوم و آدم هایش را تحمل می کنم که وقتی خودت کلافه ای انگار اینها غیرقابل تحمل تر می شوند. آدم هایی که چند روزی است چند تا چند تا گوشه ای جمع می شوند و پچ پچ می کنند برایم ذره ای مهم نیست چه می گویند لابد یا اضافه کار قرار است بدهند و مشغول مقایسه رقم ها و اینکه چقدر بر آنها ظلم رفته هستند یا شاخک هایشان خبر تغییر پست و مقامی چیزی دریافت کرده و به فکر سهم خواهی اند. زندگی آنها اینجور می گذرد. گهگاهی هم التفاتی به امثال بنده دارند که کاری به کار هیچکس ندارند. روزی چند بار به تقویم روی میزم نگاه می کنم خب دیگر به نیمه رسیده. خسته تر از همیشه که میرسم به خانه، آنجا هم خبر خاصی نیست. با عجله نهار را آماده می کنم که بعدش فرصت نماز خواندن داشته باشم ... با صدای اذان می خوابم ... بیشتر از همیشه. مثل طبیعت که تازه خوابش سنگین شده. بخوابی انگار زودتر روزهای دی ماه می گذرند. همسر که فصل امتحاناتش است و اگر کارش به غروب نکشد و زنگ نزند که تو ناهار بخور من دیر میایم بیشتر وقتها سر کامپیوتر یا کتابهایش است. این یعنی بچه خوبی باش و سرت را گرم کن و کاری به کار دیگران نداشته باش. برگه نوت لیست خریدهای چسبیده روی یخچال پر شده و روز به روز پرتر می شود. پتوی دو لا شده ام را روبروی تلویزیون گذاشته ام به کاناپه پشت می دهم و برنامه های کسل کننده شبکه های ملی و هر فیلمی که پیش بیاید می بینم. دی ماه فقط صبح هایش خوب است که من ندارمشان فقط صبح جمعه می ماند که قدری شادم و سرحال. اما فقط منم که سرحالم همه چیز مثل روزهای دیگر هفته خاکستری است. دلم کویر می خواهد و آفتاب.

به گمانم صدای بهشت شبیه این باشد

صبح ها که با عجله در شکلاتی ساختمان را باز می کنم و وارد کوچه می شوم تاریکی هوا و گاهی نم باران به صورتم می زند. همه حواسم اما به ساعت است. چند قدمی که دوان دوان به سمت سر کوچه بر می دارم مبادا سرویسم برود ناگهان نزدیک دیوارهای تنها باغ باقیمانده کوچه صدای پرنده های تسبیح گوی نشسته بر شاخه ها پاهایم را سست و قلبم را آرام می کند می بردم به دنیایی بهتر ... جالب این است که یادم می رود و هر روز مثل روز اول شگفت زده می شوم از زیبایی آوازشان. باغ که می گویم به سیصد چهارصد متر نمی رسد با چند درخت کوچک و یک درخت گردو و یک درخت توت بزرگ... در زمینی سه نبش لابد خیلی ها وقتی میان این همه آپارتمان چشمشان به این باغ افتاده اولین چیزی که در دل گفته اند این بوده که عجب زمینی جان می دهد برای یک آپارتمان چند واحدی و شاید حتی ساختمان را در ذهنشان تجسم هم کرده اند ... کسی چه می داند شاید حتی نقشه ساختمان الان در کیف مالکش از این اداره به آن اداره می رود ... 

هر روز قدمهای باقیمانده تا سر کوچه را با این افکار ناخودآگاه بر می دارم که چرا با خودمان و دنیایمان این کار را کردیم؟ درک زیبایی آسمان و درختها و روح نوازی صدای جوی و آواز پرنده ها اینقدر سخت بود؟ کسی از اهالی کوچه مان به تنهایی این باغ فکر کرده؟ اصلا مالک این زمین تا بحال به صدای این پرنده ها گوش داده؟ کسی از خودش پرسیده چرا این همه پرنده به باغی به این کوچکی پناه آورده اند؟ به اینکه چرا در چشم های آدم های دنیای کوچه باغ ها و چای روی آتش و درخت کاشتن و میوه چیدن و ... اینقدر عشق بود و رضایت؟ و در چشم های ما....

به بچه نداشته ام فکر می کنم که اگر آلزایمر نگرفته باشم لابد روزی که با هم از این کوچه می گذریم بگویم این ساختمان را ببین ... روزی اینجا باغی بود و صدای آوازی ...

فیلم: زندگی مشترک آقای محمودی و بانو

هدف اصلی این فیلم نشان دادن تقابل زندگی مدرن و سنتی و سرگشتگی میان این دو است، در جامعه ای که همه ما خواه ناخواه درگیر انتخاب بین این دو هستیم... چقدر سنتی بودن و تا کجا مدرن شدن؟ چقدر تلاش برای حفظ سنت ها و گاهی اصرار بر آنها و چقدر باز کردن درهای تفکرات آزاد و امروزی؟ ... در این فیلم این دو جبهه در مقابل هم قرار می گیرند .. محدثه نماد زنی سنتی و ساناز دختری امروزی و به دنبال آزادی ... و در نهایت هر دو به نوعی سرگشته و شکست خورده ... این فیلم بخش های بسیار مفهومی و زیبایی داشت دو بار دیدمش ... همه شخصیت ها قابلیت این را داشتند که درگیرشان شوی بخصوص ساناز و منصور ... بازی ها هم خوب بود من کلا بازی های ترانه علیدوستی، هنگامه قاضیانی و حمید فرخ نژاد را دوست دارم و اینکه هر سه در این فیلم هستند عالی بود ... پایان هنرمندانه ای داشت اشک ریختن هر دو زن و نگاه سرگشته دختری نوجوان در مرحله انتخاب سبک زندگی اش ...