می بری مرا به خیال

چند روز پیش که حجم کارهای عقب مانده مجبورم کرد یک روز را مرخصی بگیرم مگر کمر خم شده زیر لیست کارهایی که روز به روز هم بیشتر می شد، صاف شود. به بهانه خرید کتاب برای یک دوست سری به شهر کتاب زدم... جایی که همیشه حجم رنگها و بوی کتابها و المانهای سنتی اش برایم آرامش بخش بوده و هست... سابقا دور میدانی بود که وقتی از سرویس محل کارم پیاده می شدم خیلی وقتها ناخودآگاه به سمت فروشگاهشان می رفتم و اگر حواسم به ساعتم نبود کلا بی نهار می شدیم ... اما همین تغییر فضا فاصله ذهنی ای ایجاد می کرد که می شد فشارهای کاری را فراموش  و نیمه دوم روز را زیباتر سپری کرد ... حالا اما چند صد متری دورتر رفته اما به محیطی بزرگتر و با طراحی جدید ... درست خاطرم نیست در کدام یک از پستهای آذر عزیز صحبت از همین موضوع شد و گفتم شاید روزی عکسهایی از شهر کتاب اینجا گذاشتم ... وقتی کارم تمام شد یاد قرارم افتادم و با اجازه! شهر کتابی های عزیز چند عکس با موبایلم از چند زاویه گرفتم که هیچگاه گویای زیبایی چیدمان آنجا در کنار موسیقی و بوی کتاب و کاغذ و صنایع دستی و رنگها و طرحها نیست ...

بفرمائید  

ادامه مطلب ...

سه کتاب

کتابی که این روزها می خوانم سومین اثر از زویا پیرزاد است که خوانده ام بعد از "چراغها را من خاموش می کنم" و "عادت می کنیم"  به نام سه کتاب ... هر سه را دوست داشتم ... و این سومین کتاب را بار دومی است که می خوانم دقیقا بعد از اتمام بار اول ...

قهرمان داستان های زویا پیرزاد بیشتر زنان هستند و او بیشتر به دغدغه ها و احساسات آنها می پردازد خیلی ساده و واقعی مثل احساس های مشترک همه زنان دنیا ... مثل زندگی ها و داستان های بسیار شبیه به هم همه زنان دنیا ...


بخش هایی از داستان مگس از مجموعه کتاب اول ( مثل همه عصرها )


یاسمن از مادر عالیه پرسید: راضیه بانو آشپزی بلد بود؟

مادر عالیه گفت: همه کار بلد بود، اما فقط وقت هایی که حوصله داشت. حوصله که نداشت دست به سیاه و سفید نمی زد.

یاسمن پرسید: شوهرش، پدر تو سخت گیر نبود؟

خیلی دلش می خواست باشه. آن وقت ها سختگیری نشانه مرد بودن بود، اما از پس راضیه بانو بر نمی آمد.

مادر عالیه تعریف می کرد: روزی پدرم سر سفره بهانه گرفت که برنج خوب دم نکشیده و دوری پلو را از پنجره پرت کرد بیرون. ما بچه ها توی باغ بازی می کردیم. دانه های برنج را دیدیم که پرواز کنان آمدند و دوری خورد به تنه درخت و شکست. با دهان های باز به پنجره نگاه می کردیم که جواب راضیه بانو آمد. بقچه ی سفیدی از پنجره بیرون پرید. سفره ی ناهار بود. توی هوا از هم باز شد و بشقاب ها و لیوان ها و ظرف ها بیرون ریختند و پخش زمین شدند. دویدم توی اتاق. پدرم مبهوت به جای خالی سفره نگاه می کرد. وقتی که پرسیدم چه شده، راضیه بانو گفت: هیچ، آقا جانت تصمیم گرفته امروز ناهار را توی باغ بخوره.