دلخوشی ها

فکر نمی کنم در دسته بندی های شخصیتی جزو تنوع طلب ها باشم.

- ماههاست در مقابل اصرارهای همسرم برای خرید موبایل جدید در شأن خودم! مقاومت می کنم.

- 6 سال پیش وقتی به خواهرم گفتم از کفش اش خوشم می آید صاحب یک کفش مشکی مجلسی شدم که هنوز که هنوز است همه مهمانی ها می پوشمش.

- کم پیش می آید به جهت تنوع وسایل خانه را جابجا کنم بابت گذاشتن هر چیزی در خانه کلی بررسی می کنم و وقتی بهترین جا را به نظر خودم یافتم دیگر آن وسیله آنجا مقیم می شود.

- موقع خرید سخت گیرم اما وقتی آنچه می خواهم می یابم ول کن اش نیستم.

- دستور غذاها و نوشیدنی های مورد علاقه ام را تغییر نمی دهم.

- 5 سال است یک گردنبند ساده با نگین توپاز آبی همه جا بر گردنم است.


  در عین حال یک جور تناقض زیر پوستی هم در وجودم قابل شناسایی و ناشناخته است:

- در شهربازی ها وسایلی را انتخاب کرده ام و گاهی تا حد مرگ ترسیده ام.

- بارها در رستوران ها و کافی شاپها عجیب ترین غذای منو را سفارش داده ام و بعد چشیدن تقریبا دست نخورده باقی گذاشته ام و باز از رو نمی روم.

- آدم امتحان مسیرهای جدید، سر زدن به مغازه های تازه افتتاح شده و امتحان رنگهای جدید هستم.

- همیشه از رفتن به جاهای جدید لذت می برم. گاهی در جاده ای گم شده ایم و دیر به مقصد رسیده ایم اما من از دیدن مناظری نو شاد بوده ام.

- هیچ چیز برایم نابود کننده تر از تکرار و تکرار نیست.


تحلیل خودم: هر کس دلخوشی ای دارد. گویا دلخوشی من تجربه حس های ناب و بکر است. تجربه های تازه باعث می شوند باور کنم هنوز در این دنیا چیزهایی برای چشیدن هست . هنوز حس اولین بار حقوق گرفتنم، مزه اولین غذایی که به تنهایی پختم، استقلال اولین روزهای زندگی در خوابگاه و بعد در خانه خودم، هیجان اولین سفر هوایی و رانندگی به تنهایی و حتی اولینهای خیلی کوچکتر برایم تداعی کننده لحظات خاص و خاطره انگیز است.

اراده کرده بودم از تجربه ناب دیگری بنویسم که کار رسید به آسمون ریسمون بافتن و خودشناسی!

همین چند روز پیش صبح جمعه که قرار پیاده روی لب ساحل را به همراه "ش" عزیز داشتم ناگهان گفتم من ماشین می آورم، دنبالش رفتم و راندم ... چند روز بعد هم به همراه همسرم در جاده پدری ...یک اولین دیگر .... بی تاب بعدی ام!

بیشتر زندگی کنیم

این روزها کم زندگی می کنم ... نمی دانم چطور روز و شبم به هم پیوند می خورد ... باید کاری کرد. اینجور نمی شود ... وقتی می خواستم برای وبلاگم اسمی انتخاب کنم به این فکر کردم که چیزی باشد که باعث حرکت و انرژی مضاعفم شود اما می بینم از هدفم دور افتاده ام ... زمان از من می گریزد و من به گرد پایش هم نمی رسم ... خوب می دانم ارزش نیم سال اول بسیار بیشتر از نصف سال است، چند ماه دیگر که روزها کوتاه شوند وضعم از این هم بدتر خواهد شد ... معتقدم که لحظاتی که واقعا زندگی می کنیم چیزی فراتر از 24 ساعتی است که در روز در اختیار داریم روزهایی شاید گذشته که یک ساعتش را هم زندگی نکرده ایم.. مال خودمان نبوده است. تکرار بوده و گذران ساعتها ... می خواهم بیشتر زندگی کنم ... باید بلند شوم ... هر روز را باید با این دید شروع کنم که می تواند زیباترین روز زندگیم باشد ... در کتابی خواندم که وقتی از خواب بیدار می شوید بیندیشید که به چه چیز فکر می کنید؟ به خودتان چه می گوئید؟ چه حسی به خودتان و زندگیتان دارید؟ مثبت یا منفی بودن این افکار آغازین، مثبت یا منفی بودن کل آن روزتان را می سازد ... دیدم چقدر این روزهایم با خستگی و کسالت آغاز می شود ... سعی کردم تغییر را از لحظه اولی که چشم هایم باز می شود شروع کنم ... به خودم و زندگی سلام کنم ... بابت همه آن چیزهایی که دارم شکرگزار باشم ... دعا کنم برای سلامتی و یک روز خوب ... برای خودم و دیگران ... در آینه به خودم لبخند بزنم و افکارم را مدیریت کنم ... نگذارم دیروزها در ذهنم جولان دهد بدون اینکه مقاومتی در مقابلشان داشته باشم ... به برنامه های آن روز فکر کنم و با انرژی روزم را آغاز کنم ... برای من دو بار در روز لحظه آغاز است یکی وقتی از خواب بیدار می شوم و دیگری وقتی که در خانه را باز می کنم و به خانه بر می گردم ... بیائید خوب آغاز کنیم به امید جاری شدن خوبی در همه لحظات زندگیمان ....