یک شب خوب

امسال روز تولدم وقتی ایمیلی را که دقیقا یک سال پیش برای خودم فرستاده بودم خواندم پر از امید و شادی شدم ... چیزهای خوب هنوز سر جایش بود، نگرانی ها کم رنگ شده و برنامه ها تقریبا به سرانجام رسیده بود ... مطلقا خوب و کامل هیچوقت وجود ندارد اما اینکه ببینی یک سال گذشته و تو جایی بهتر قرار داری بهترین هدیه روز تولدت را گرفته ای .... 

 - در سایت www.futureme.org می توانید برای خودتان در آینده ایمیل بفرستید. امسال متأسفانه بعد از فرستادن ایمیل برای یک سال بعد با پیغامی برای پرداخت هزینه اش روبرو شدم ... به نظر اینها هم بعد جلب طرفدار به فکر هزینه ها افتاده اند..

این هم جشن کوچک دو نفره ما:

ادامه مطلب ...

باران که می بارد تو در راهی

 تا پیش از این روزهای خیس از اینکه پنجره های جدید سر و صدای بیرون را به خانه نمی آورند خوشحال بودم ... سکوت را دوست دارم .. اما کاش این پنجره ها حالتی هم داشتند برای پخش صدای باران ... به ناچار کمی پنجره را باز می کنم.

منظره ای که این روزها موقع ظرف شستن یا غذا درست کردن روبرویم است.

سهم من از آسمان

وقتی لباس هایم را درون ساک ها و چمدان ها جا می دادم ... وقتی ظرفها و لیوان ها و تابلوها را لای روزنامه های تاریخ گذشته می پیچیدم ... وقتی کارتن ها را می بستم ... و همان لحظه دلم برایشان تنگ می شد ... نمی دانستم 9 ماه بعد قرار است دوباره ببینمشان، اگر می دانستم جور دیگری با تک تکشان خداحافظی می کردم ... 2 ماهی که شد 9 ماه ... 9 ماه صبوری و زندگی با قوانین دیگران ...

در این 9 ماه کسی نبودم که می شناختم ... کسی که 9 ماه غذایی نپخت، هیچ گلی نکاشت، نرقصید، با صدای بلند آواز نخواند، نگذاشت صدای آهنگ مورد علاقه اش تمام خانه را بردارد ... عاشقی نکرد، روبروی آینه نایستاد و لباس های رنگی نپوشید، از ته دل نخندید، حتی یک تابلو را جابجا نکرد .... اتاقی داشت که مال خودش نبود، اختیار عوض کردن ملحفه تختش با خودش نبود ...

و چقدر تنها بود ... چقدر کسی حواسش به او نبود ... به زیاد خوابیدن هایش ... به بی حوصلگی هایش ... به نخندیدن هایش ... به ناهار آن یک هفته رمضان که روزه نبود ... هیچکس حواسش به رنج اش و صبوری هایش نبود ...

تا اینکه خانه آرزویش را یافت ... و بعد هدیه گرفت ... از کسی که در همه این لحظات همراهش بود ... کسی که وقتی دیگران بهترین ها را برایش نمی خواستند رویایش را برایش کنار گذاشته بود ... کسی که هم او برایش کافی بود ... خانه اش اما هنوز چهار دیوای ای آجری بود پر از پنجره و یک حیاط  پر از آسمان ...

باز هم باید صبر می کرد ... وقتی گاه و بیگاه به خانه اش می رفت می خواست زمان بایستد ... دلش می خواست شب همانجا روز همان گچ و خاک بخوابد اما همانجا باشد تنها جایی که به آن احساس تعلق می کرد ... دلخوشی اش چند عکسی بود که مرحله به مرحله از خانه می گرفت ... بعد چشم هایش را می بست و خودش را در خانه اش می دید ... از در خانه وارد می شد از هال می گذشت در آشپزخانه روبروی پنجره غذا می پخت ... بعد به اتاق خواب می رفت و بعد توی حیاط ... و همانجا می ماند ...

در خانه ای که همه پرده هایش همیشه کشیده بود رویای خانه ای را می دید که تا غروب آفتاب همه پرده هایش کنار باشند ... و با همان عکس ها طاقت آورد ...

حالا خانه اش را بسیار دوست دارد ... خانه ای با دو آسمان ... گاهی هر دو ابری ... گاهی هر دو آفتابی ... و گاهی یکی ابری و یکی آفتابی ... خانه ای که ماه دارد و ستاره و ابر و باد و باران ... دیگر کسی در گل فروشی نمی پرسد: الآن اینو کجا میخوای بگذاریش؟ ... خانه ای که آفتاب به همه گلهایش می رسد ... خانه ای که در آن آسانتر می توان تنها بود و آرام...

خانه ای که پرده هایش تا غروب آفتاب کشیده نمی شود ....

این عکس ها رو همین هفته از حیاط  خونه گرفته ام ...  

بفرمائید   ادامه مطلب ...