دو سانتی

هیچ برنامه ای، قصدی برای روزها و شبهایم ندارم ... فقط می گذرانم انگار همینکه حالم خوب باشد و از پس کارهای هر روزه بر بیایم کافی است تازه خیلی هم خوب است ... هر روز صبح که بیدار می شوم دعا می کنم امروز هم به خوبی بگذرد به خوبی این روزهایم یعنی حس تهوع نداشته باشم به کارهای روزمره ام برسم، اگر مهمانی ای باید بروم حالم خوب باشد، سرفه ها قابل تحمل باشند و بتوانم غذا بخورم .... همین ها شده همه همه چیزهای خوب ....


نوشته های دکتر روی برگه سونوگرافی و آن عکس کوچک از یک دانه لوبیا همه فکر و ذهنم شده .... جنین منفرد ... قلب فعال ... سن 7 هفته و 2 روز ...

هنوز آمدنش را باور نکرده ام، هنوز هیچ ارتباطی بین ما برقرار نشده ... هنوز حرف زدن با یک جنین منفرد را شروع نکرده ام ... 


همسرم را بیشتر از همیشه دوست دارم ... وقتی سرفه ها اذیتم می کند یا حالم بهم می خورد، انگار که همه را از چشم یک جنین منفرد دو سانتی ببیند نگران می گوید: بچه می خواستیم چیکار؟ داشتیم راحت زندگی مون رو می کردیما!! انگار که بخاطر اذیتهایش دل خوشی ازش نداشته باشد :) اما خودم فکر می کنم بچه مهربانی است همینکه می توانم غذا بخورم و بدون اینکه کسی باخبر شود سر کار بروم و به کارها برسم یعنی جنین منفرد من هوای مادرش را دارد. .... فعلا البته .... می دانم حالا حالا ها با من کار دارد!!