یک پائیز دیگر ....

مدتی است پائیز دوست داشتنی و راز آلود از راه رسیده ... با چاشنی سرما خوردگی و قدری اندوه ... لحاف رو تختی را از کمد بیرون آوردم و خزیده ام به رختخواب گرم و نرمم .... دیروز رفتم شهر کتاب و با چند کتاب طنز برای همسر و چند کتاب مخصوص خودم برگشتم ...

چه استقبالی بهتر از این از این فصل سرد و مغرور که بالش های روی تخت را روی هم بچینی، لحاف را تا روی سینه ات بالا بکشی ... از پنجره باز قطره های باران را ببینی و بوی نسکافه و شکلات بپیچد دورت و کتاب بخوانی .... قدری بی حال هم باشی و حوصله رسیدگی به کارهای ناتمام خانه را نداشته باشی .... قدری دلگیر باشی و حوصله حرف زدن با کسی را هم نداشته باشی ... آنوقت ساعتها بمانی در آن حال و بروی به اعماق روحت و افکارت ... و بعد به خوابی عمیق فرو روی ...

هنوز مانده تا رنگ بازی پائیز و شور و گرمی عشق  ...

دیگر همه چیز این دنیا تکراری است جز مهربانی

مردهای قدیم صبح ها از خانه بیرون می رفتند برای یک لقمه نان ...  زن بود و کارهای خانه هایی بزرگ و پر از سوراخ سنبه بدون امکانات امروزی و رسیدگی به بچه ها که تعدادشان هم از بچه های این دوره زمانه بیشتر بود گاهی پدر و مادر زن یا مرد هم بودند و سر و کله زدن و نگهداری از آنها هم بود. مرد که به خانه می آمد غذا آماده بود. خانه تمیز و حتی مادر بچه ها را خوابانده بود که مزاحم استراحت پدر نشوند. مادر بود و همه خانه و خانواده... پدر بود و کار بیرون از خانه.... کاری به عادلانه بودنش ندارم اما باور عمومی و رسوخ کرده در تار و پود ذهن زنان و مردان اینگونه بود که مرد است که کار می کند. مرد است که خسته می شود و نیاز به استراحت دارد.

زنها که شاغل شدند، مردها بیشتر از قبل مسئولیت هایی در امورات خانه و تربیت بچه ها به عهده گرفتند. بیشتر همکاری کردند و نتیجه شد درک درست تری از روحیات زنان و پیچیدگی های کارهای سابقا دیده نشده آنها. پدرهای امروزی بیشتر دغدغه مشکلات بچه ها را دارند... گاهی آشپزی می کنند. بچه را می برند حمام .. در مهمانی ها نمی شوند یکی از مهمانها ....  می دانند افسردگی بعد از زایمان چیست ....

این چند روز سه بار شاهد این تغییر بودم ... مواجهه مردان با مادر و دختر 5-6 ساله اش

بار اول: وقتی به خانم جوان و بلند قدی که چادر پوشیده می گویم منتظر باشد تا همکارم بیاید برای نشستن روی تنها صندلی کنار میزکارم اجازه می گیرد. دختر کوچولو که مثل مادر لباس پوشیده روبرویش می ایستد و می گوید: مامان تشنمه. وقتی برایش آب آوردم دیدم یکی از آقایون همکار که یک پسر 3 ساله دارد برای دخترک صندلی آورده و یکی دیگر هم تعارف چای و صبحانه می دهد. خیلی سریعتر از معمول کارشان تمام شد و رفتند.

بار دوم: به سمت سرویس که می روم می بینم مادر و دختر از راننده چیزی پرسیدند و وقتی چند قدمی دور شدند آقا ابراهیم صدایشان کرد . برگشتند و سوار شدند. زن موقع پیاده شدن : - ممنون آقا چقدر می شه؟    - هیچی به سلامت..... آقا ابراهیم هیچوقت مسافر سوار نمی کرد.

بار سوم: مادر و دخترک که سوار تاکسی شدند فکر کردند هر دو مرد پیاده شده اند اما فقط یک جای خالی بود دختر که دید جای نشستن ندارد شروع به گریه کرد مادر هر چه گفت: دخترم عزیزم ببخشید الان می رسیم گریه دخترک بند نیامد. ناگهان راننده جوان و اخمالو زد روی ترمز .. ترسیدم نکند پیاده شان کند. وقتی ایستاد از مسافر صندلی جلو خواست عقب بنشیند و مادر و دختر بیایند جلو ... بعد هم سر دخترک را با سوالها و خوش و بش هایش گرم کرد .... چیزی به آخر مسیر نمانده بود ...


الو 125؟

پست قبل از اشتیاق تجربه های تازه گفتم ... کائنات دست به کار شد. تجربه ای خاص در دامنم گذاشت از نوع گیرافتادگی در آسانسور بین طبقه 2 و 3  به مدت نیم ساعت!

دقایق اول خیلی منطقی به اینکه چه باید کرد؟ فکر کردم. اول شماره های موبایلم را چک کردم و وقتی دیدم شماره نصاب را ندارم با همسرم تماس گرفتم. همچنان منطقی ... و بعد از چند تماس دیگر با همسرم، همسایه و نصاب همچنان منطقی ... دغدغه اصلیم در آن دقایق فقط از دست رفتن زمانی بود که مرخصی ساعتی گرفته بودم تا با خیال آسوده نهار بخورم و استراحتی کنم و بعداز ظهر به کارهایم برسم....

نتیجه تماس ها: کسی در ساختمان نیست ... همسرم تا برسد 20 دقیقه ای طول می کشد ... نصاب آسانسور حداقل نیم ساعت دیگر می رسد ... و شرایط گیر کردگی من بین طبقات به گونه ای بود که کاری از دست خودم هم بر نمی آمد جز انتظار و انتظار ....

ناگهان اما شرایط تغییر کرد متوجه شدم آینه و کل کابین بخار گرفته و لحظه به لحظه غلیظ تر می شود ... گرمم شده بود و حس کردم سخت تر نفس می کشم ...  ترسیدم .... به این فکر کردم که ممکن است اینجا بمیرم؟ ... لحظه ای دلم خواست اگر اوضاع بدتر شد حداقل یک نفر اینجا کنارم باشد ... پشت در و با من حرف بزند ... از مردن در تنهایی ترسیدم ....

با پدر همسرم تماس گرفتم ... موقع حرف زدن با او به وضوح صدایم می لرزید و گفتم حالم خوب نیست ... طفلک چقدر ترساندمش .... آن چند دقیقه تا با آتش نشانی برسد آن تجربه خاص بود ...

بیرون که آمدم همسرم رسید گفت همه راه را در حال پرواز و آژیرکشان آمده و شاکی بود از آدمهایی که به جفت راهنما و بوقهایی که می زده توجه نمی کردند ....

گاهی یادمان می رود چقدر نزدیکیم به آن لحظه ... که خاص تر است از هر اتفاق دیگری که تا آن لحظه تجربه اش کرده ایم ...