بهار من

از آخرین باری که نوشته ام 2 ماه می گذرد. چقدر سریع گذشت. هر سال دی و بهمن به خواب زمستانی می روم اما این بار خواب تلخ و سنگینی بود.

اما حالا که در نهایت بی حوصلگی خودم را به روز آخر نمایشگاه گل رساندم و یک گلدان فوشیا و دو گلدان کوچک بنفشه خریدم ... حالا که دلم هوای تکاندن خاک و غبار دور از دسترس ترین سوراخهای خانه و مرتب کردن کشوها و بیرون ریختن دور ریختنی ها را کرده ... حالا که هوای بهار به مشامم خورده وقتی به خاطر گلکاری بلوارهای شهر در ترافیک خیابانها می مانم و درختان آلوچه کوچه پر از شکوفه های سفید و صورتی شده اند ... کم کمک دارم از خواب طولانی امسال بیدار می شوم.

سال 95 .... که برخلاف هر سال نمی خواهم هیچ برنامه ای از قبل برایش بریزم.... می خواهم امسال را خالی بگذارم برای کسی که صدای پای خیلی آرامش را می شنوم. او بگوید سال 95 ام چطور بگذرد.... مال خودم باشد و خودش.

از تصور اینکه سال 95 پر است از ماههایی که صبح هایش به جای اداره و کار و زندگی سنگی پر است از من و او و خانه، قلبم به تپش می افتد ... من و عروسک کوچکم ...

این ماههای آخر انگار اداره و آدم هایش بی روح تر و غیر قابل تحمل تر شده اند. چقدر نیاز دارم به سالی بدون آنها ... بدون همه سیاهی های دنیا .... و چقدر مشتاقم به تو ... به چشم ها و لبخندها و گریه های بی ریایت .... به نفس هایت ... به دستها و پاهای کوچکت که مطمئنم روزی هزار بار می بوسمشان ....

بگذار همه غنچه ها بهار بشکفند ... گلهای خانه من امسال تابستان شکوفه می دهند ....


دو سانتی

هیچ برنامه ای، قصدی برای روزها و شبهایم ندارم ... فقط می گذرانم انگار همینکه حالم خوب باشد و از پس کارهای هر روزه بر بیایم کافی است تازه خیلی هم خوب است ... هر روز صبح که بیدار می شوم دعا می کنم امروز هم به خوبی بگذرد به خوبی این روزهایم یعنی حس تهوع نداشته باشم به کارهای روزمره ام برسم، اگر مهمانی ای باید بروم حالم خوب باشد، سرفه ها قابل تحمل باشند و بتوانم غذا بخورم .... همین ها شده همه همه چیزهای خوب ....


نوشته های دکتر روی برگه سونوگرافی و آن عکس کوچک از یک دانه لوبیا همه فکر و ذهنم شده .... جنین منفرد ... قلب فعال ... سن 7 هفته و 2 روز ...

هنوز آمدنش را باور نکرده ام، هنوز هیچ ارتباطی بین ما برقرار نشده ... هنوز حرف زدن با یک جنین منفرد را شروع نکرده ام ... 


همسرم را بیشتر از همیشه دوست دارم ... وقتی سرفه ها اذیتم می کند یا حالم بهم می خورد، انگار که همه را از چشم یک جنین منفرد دو سانتی ببیند نگران می گوید: بچه می خواستیم چیکار؟ داشتیم راحت زندگی مون رو می کردیما!! انگار که بخاطر اذیتهایش دل خوشی ازش نداشته باشد :) اما خودم فکر می کنم بچه مهربانی است همینکه می توانم غذا بخورم و بدون اینکه کسی باخبر شود سر کار بروم و به کارها برسم یعنی جنین منفرد من هوای مادرش را دارد. .... فعلا البته .... می دانم حالا حالا ها با من کار دارد!!

و زندگی رنگ دیگری می گیرد

نیمه شب سه شنبه پیش  دقیقا 17 آذر 94  موقع مسواک زدن تصمیم گرفتم شک چند روزه را به یقین تبدیل کنم ... و اینگونه بود که دو خط موازی خطی کشید به تردیدها و لبخندی گذاشت روی لب هر دوی ما ... آن شب به سختی خوابم برد ... ناخودآگاه اشک ریختم از لطف خدایی که همیشه بهترین ها را برایم خواسته ... اهل خواهش برای خودم  نیستم خواستن و تعیین تکلیف کردن ... اینکه دستهام رو بلند کنم و بگویم خدایا من این رو می خوام.... اما چند باری که به خودم این اجازه را دادم زودتر از آنچه که فکر کنم در دستانم بوده ... شاید به همین دلیل محتاطم در خواستن.. یکبار کلاس یوگا وقتی مربی خواست با چشم های بسته دعا کنیم دستهام رو روی شکمم گذاشتم و آرام خیلی آرام خواستم ... دفعه دوم جمعه قبلش بود موقع هم زدن حلیم روضه هر ساله  مادر شوهر...

این چندمین بار است  که  اینطور شرمنده ام می کنی ... می سپارمش به خودت که صاحب اول و آخرش هستی  ....

خیلی شادم خیلی خوشبخت ... وقتی دوستی دارم که با شنیدن خبر، اشک در چشم هایش حلقه می زند و محکمتر از همیشه در آغوشم می گیرد.... وقتی همسری دارم که چند روز است بیشتر کارهای خانه به عهده اوست و مهربانتر و مراقبترو شادتر از همیشه است...

آخر هفته به پدر، مادر و خواهرانم خواهم گفت ... چشم در چشم ... دوست دارم وقتی باخبر می شوند چهره تک تکشان را ببینم ...

وجدان

می ترسم از آدم های خیلی واقعی دنیای مجازی ... آدم هایی که شاید نمی توانند در دنیای واقعی افکارشان را به زبان بیاورند اما در دنیای هر کی به هر کی شبکه های اجتماعی و موبایلی خیلی راحت تهمت می زنند، انرژی منفی می فرستند و یا قضاوت می کنند و بروز می دهند همه نفرتی را در سرشان می گذرد.

جائی که می دانند دست زخم خورده بهشان نمی رسد خیلی راحت زیر عکس خیلی معمولی از یک چهره خیلی معمولی می نویسند: اه چقدر زشتی! خدا به دور ... یا: از چهره ات مشخصه اصالت نداری و تازه به دوران رسیده ای! دیده ام زیر عکس زیبای یک زوج بازیگر نظر داده اند: شما کی قراره از هم جدا بشید؟

آن خانم موجه و جا افتاده ای که در همایش ردیف جلوی من نشسته بود و بعد تشکیل گروه در تلگرام به همه بی حرمتی کرد و حرفهایش که تمام شد رفت. چهره اش خوب یادم هست.

از این آدم ها می ترسم. از همه این آدم های موجهی که بی صدا کنار ما زندگی می کنند...

شاید به همین خاطر است که دوست دارم اینجا همینطور دنج باشد با دوستانی گزیده و مهربان ...

یک پائیز دیگر ....

مدتی است پائیز دوست داشتنی و راز آلود از راه رسیده ... با چاشنی سرما خوردگی و قدری اندوه ... لحاف رو تختی را از کمد بیرون آوردم و خزیده ام به رختخواب گرم و نرمم .... دیروز رفتم شهر کتاب و با چند کتاب طنز برای همسر و چند کتاب مخصوص خودم برگشتم ...

چه استقبالی بهتر از این از این فصل سرد و مغرور که بالش های روی تخت را روی هم بچینی، لحاف را تا روی سینه ات بالا بکشی ... از پنجره باز قطره های باران را ببینی و بوی نسکافه و شکلات بپیچد دورت و کتاب بخوانی .... قدری بی حال هم باشی و حوصله رسیدگی به کارهای ناتمام خانه را نداشته باشی .... قدری دلگیر باشی و حوصله حرف زدن با کسی را هم نداشته باشی ... آنوقت ساعتها بمانی در آن حال و بروی به اعماق روحت و افکارت ... و بعد به خوابی عمیق فرو روی ...

هنوز مانده تا رنگ بازی پائیز و شور و گرمی عشق  ...

دیگر همه چیز این دنیا تکراری است جز مهربانی

مردهای قدیم صبح ها از خانه بیرون می رفتند برای یک لقمه نان ...  زن بود و کارهای خانه هایی بزرگ و پر از سوراخ سنبه بدون امکانات امروزی و رسیدگی به بچه ها که تعدادشان هم از بچه های این دوره زمانه بیشتر بود گاهی پدر و مادر زن یا مرد هم بودند و سر و کله زدن و نگهداری از آنها هم بود. مرد که به خانه می آمد غذا آماده بود. خانه تمیز و حتی مادر بچه ها را خوابانده بود که مزاحم استراحت پدر نشوند. مادر بود و همه خانه و خانواده... پدر بود و کار بیرون از خانه.... کاری به عادلانه بودنش ندارم اما باور عمومی و رسوخ کرده در تار و پود ذهن زنان و مردان اینگونه بود که مرد است که کار می کند. مرد است که خسته می شود و نیاز به استراحت دارد.

زنها که شاغل شدند، مردها بیشتر از قبل مسئولیت هایی در امورات خانه و تربیت بچه ها به عهده گرفتند. بیشتر همکاری کردند و نتیجه شد درک درست تری از روحیات زنان و پیچیدگی های کارهای سابقا دیده نشده آنها. پدرهای امروزی بیشتر دغدغه مشکلات بچه ها را دارند... گاهی آشپزی می کنند. بچه را می برند حمام .. در مهمانی ها نمی شوند یکی از مهمانها ....  می دانند افسردگی بعد از زایمان چیست ....

این چند روز سه بار شاهد این تغییر بودم ... مواجهه مردان با مادر و دختر 5-6 ساله اش

بار اول: وقتی به خانم جوان و بلند قدی که چادر پوشیده می گویم منتظر باشد تا همکارم بیاید برای نشستن روی تنها صندلی کنار میزکارم اجازه می گیرد. دختر کوچولو که مثل مادر لباس پوشیده روبرویش می ایستد و می گوید: مامان تشنمه. وقتی برایش آب آوردم دیدم یکی از آقایون همکار که یک پسر 3 ساله دارد برای دخترک صندلی آورده و یکی دیگر هم تعارف چای و صبحانه می دهد. خیلی سریعتر از معمول کارشان تمام شد و رفتند.

بار دوم: به سمت سرویس که می روم می بینم مادر و دختر از راننده چیزی پرسیدند و وقتی چند قدمی دور شدند آقا ابراهیم صدایشان کرد . برگشتند و سوار شدند. زن موقع پیاده شدن : - ممنون آقا چقدر می شه؟    - هیچی به سلامت..... آقا ابراهیم هیچوقت مسافر سوار نمی کرد.

بار سوم: مادر و دخترک که سوار تاکسی شدند فکر کردند هر دو مرد پیاده شده اند اما فقط یک جای خالی بود دختر که دید جای نشستن ندارد شروع به گریه کرد مادر هر چه گفت: دخترم عزیزم ببخشید الان می رسیم گریه دخترک بند نیامد. ناگهان راننده جوان و اخمالو زد روی ترمز .. ترسیدم نکند پیاده شان کند. وقتی ایستاد از مسافر صندلی جلو خواست عقب بنشیند و مادر و دختر بیایند جلو ... بعد هم سر دخترک را با سوالها و خوش و بش هایش گرم کرد .... چیزی به آخر مسیر نمانده بود ...


الو 125؟

پست قبل از اشتیاق تجربه های تازه گفتم ... کائنات دست به کار شد. تجربه ای خاص در دامنم گذاشت از نوع گیرافتادگی در آسانسور بین طبقه 2 و 3  به مدت نیم ساعت!

دقایق اول خیلی منطقی به اینکه چه باید کرد؟ فکر کردم. اول شماره های موبایلم را چک کردم و وقتی دیدم شماره نصاب را ندارم با همسرم تماس گرفتم. همچنان منطقی ... و بعد از چند تماس دیگر با همسرم، همسایه و نصاب همچنان منطقی ... دغدغه اصلیم در آن دقایق فقط از دست رفتن زمانی بود که مرخصی ساعتی گرفته بودم تا با خیال آسوده نهار بخورم و استراحتی کنم و بعداز ظهر به کارهایم برسم....

نتیجه تماس ها: کسی در ساختمان نیست ... همسرم تا برسد 20 دقیقه ای طول می کشد ... نصاب آسانسور حداقل نیم ساعت دیگر می رسد ... و شرایط گیر کردگی من بین طبقات به گونه ای بود که کاری از دست خودم هم بر نمی آمد جز انتظار و انتظار ....

ناگهان اما شرایط تغییر کرد متوجه شدم آینه و کل کابین بخار گرفته و لحظه به لحظه غلیظ تر می شود ... گرمم شده بود و حس کردم سخت تر نفس می کشم ...  ترسیدم .... به این فکر کردم که ممکن است اینجا بمیرم؟ ... لحظه ای دلم خواست اگر اوضاع بدتر شد حداقل یک نفر اینجا کنارم باشد ... پشت در و با من حرف بزند ... از مردن در تنهایی ترسیدم ....

با پدر همسرم تماس گرفتم ... موقع حرف زدن با او به وضوح صدایم می لرزید و گفتم حالم خوب نیست ... طفلک چقدر ترساندمش .... آن چند دقیقه تا با آتش نشانی برسد آن تجربه خاص بود ...

بیرون که آمدم همسرم رسید گفت همه راه را در حال پرواز و آژیرکشان آمده و شاکی بود از آدمهایی که به جفت راهنما و بوقهایی که می زده توجه نمی کردند ....

گاهی یادمان می رود چقدر نزدیکیم به آن لحظه ... که خاص تر است از هر اتفاق دیگری که تا آن لحظه تجربه اش کرده ایم ...