کجایند مردان بی ادعا!

چند وقتی بود که می خواستم از مردهای امروز بنویسم. از کاستی های آزاردهنده شان. چند روز پیش که آزار یکی از آنها به نهایت رسید حتی دست به قلم شدم ... به نوشته ام که نگاه کردم دیدم چقدر سیاه نوشته ام که اقتضای حال پریشان آن روزهایم بود... نوشته ها را پاک کردم نمی خواستم قلمم آنقدر سیاه باشد، نمی خواستم آنها را برای همیشه در صفحه زندگی ام ثبت کنم. و حالا بعد چند روز که آرام تر شده ام از همان موضوع می نویسم. از مردانی در لباس همکار، دوست، آشنا، فامیل، راننده تاکسی، فروشنده و ... مردانی که بین شان کم اند آنهایی که رسم مردانگی بدانند و جمع اعتماد به نفس و صلابت و ثبات و مهربانی و فروتنی باشند ... بعضی از این ور بوم افتاده اند و بعضی از آن ور... یا مغرورند و خودخواه و زورگو و لجباز ... یا لوس و بی مسئولیت و ترسو و خاله زنک ... نمونه زیاد است ... همکاری که اثبات مردانگی اش را در زورگویی می بیند ... آنکه در ورودی نمازخانه خانم ها را ناگهان باز می کند تا به قول خودش ببیند چه کسی در ساعت اداری آنجاست و چه می کند ... آنکه در افاضاتش خیلی بزرگتر است از خود واقعی اش ... آنکه در مقابل تواضع تو سر غرورش بلندتر می شود ... آنکه با دو بچه به دنبال رابطه با زنی متآهل است و با افتخار می گوید اگر زنم بفهمد یا می ماند یا می رود که هیچکدام برایم اهمیتی ندارد... آنکه همه حرفش بدگویی پشت سر دیگران است ... یا آن یکی که حرفی جز فخرفروشی مذبوحانه! بابت خرج و مخارج و هزینه های سرسام آور خانم پزشکش ندارد ... یا دیگری که همیشه در حال نالیدن و گلایه کردن است ... و آنکه در تقسیم پست ها خود را مستحق تر از دیگران می دید برای یک پست جنگید و وقتی نصیبش نشد گفت دیگر هیچ کاری نمی کنم .. و ....

از خودم می پرسم چه شد که این چنین شد؟ چه بر سر مردان و زنان این سرزمین آمده؟ بله زنان ... زنانی که در نقش مادر و همسر و همکار و دوست کم گناهکار نیستند در شکل گیری شخصیت های بیماری که حتی خودشان هم نمی پسندند...


خیلی گشتم به دنبال روزنه ای روشن، نوری امید بخش ... دوست ندارم فقط از کمبودها بگویم ... کم لطفی است صحبت مردانگی شود و از آقا ابراهیم نگویم ... راننده سرویس ام ... چند ماهی است می شناسمش ... تعجب نکردم وقتی شنیدم قهرمان کشتی محلی لوچوی این منطقه بوده ... قد بلند است و تنومند با سبیل پر پشت و موهایی کم پشت و جو گندمی ... باوقار و مهربان و البته با ابهت ... همکارهای مرد مان که زمین و زمان را مسخره می کنند هم دوستش دارند هم به خودشان جرأت جسارت به او را نمی دهند ... با من که تنها خانم موجود! در سرویس هستم اما متواضع است و مهربان ... تجسم تعادل و جذابیت و مرام مردانه است برایم ... 

کاش می شد ترتیب پاراگراف ها به عکس بود اول از معرفت می گفتم و در آخر مثالی نقض که زیاد خوش بین و خوش خیال به نظر نرسم ...

نترس از زمانه که بی اعتبار است

یار تو هستم از آلبوم ای باران با صدای علیرضا قربانی

شعر: افشین یداللهی

آهنگ: فردین خلعتبری

دانلود آهنگ

می بری مرا به خیال

چند روز پیش که حجم کارهای عقب مانده مجبورم کرد یک روز را مرخصی بگیرم مگر کمر خم شده زیر لیست کارهایی که روز به روز هم بیشتر می شد، صاف شود. به بهانه خرید کتاب برای یک دوست سری به شهر کتاب زدم... جایی که همیشه حجم رنگها و بوی کتابها و المانهای سنتی اش برایم آرامش بخش بوده و هست... سابقا دور میدانی بود که وقتی از سرویس محل کارم پیاده می شدم خیلی وقتها ناخودآگاه به سمت فروشگاهشان می رفتم و اگر حواسم به ساعتم نبود کلا بی نهار می شدیم ... اما همین تغییر فضا فاصله ذهنی ای ایجاد می کرد که می شد فشارهای کاری را فراموش  و نیمه دوم روز را زیباتر سپری کرد ... حالا اما چند صد متری دورتر رفته اما به محیطی بزرگتر و با طراحی جدید ... درست خاطرم نیست در کدام یک از پستهای آذر عزیز صحبت از همین موضوع شد و گفتم شاید روزی عکسهایی از شهر کتاب اینجا گذاشتم ... وقتی کارم تمام شد یاد قرارم افتادم و با اجازه! شهر کتابی های عزیز چند عکس با موبایلم از چند زاویه گرفتم که هیچگاه گویای زیبایی چیدمان آنجا در کنار موسیقی و بوی کتاب و کاغذ و صنایع دستی و رنگها و طرحها نیست ...

بفرمائید  

ادامه مطلب ...

به همین سادگی ... به همین خوشمزگی

وقتی غذاهایی که می پزی یک دور باطل نباشد، یکسری غذاهای ثابت با دستور های پخت ثابت، آشپزی می تواند لذت بخش باشد. اینکه در یخچال بگردی ببینی چه داری و امشب چه ترکیبی می توانی بسازی .. با چه شکل و شمایلی حتی ... وقتی خلاقیت به خرج می دهی وقتی تغییری ایجاد می کنی یعنی هنوز زنده ای ... شده حتی تغییر در شکل برش فلفل دلمه ای ...

نفس تازه

جمعه ای که گذشت بلاخره بخت گلهای خانه باز شد. بلاخره خاک و کود و گلدان و سنگ ریزه و البته یک جمعه آفتابی همگی فراهم شدند. بعضی از گلدانها را که خالی می کردم دلم به حال گلها می سوخت طفلک ها چطور در آن تنگنا هنوز زنده بودند و لبخند می زدند؟ گلهای خانه که شاد باشند شادیشان را حس می کنی .. چند روز دیگر معلوم می شود توانسته ام بدون آسیب رساندن به آنها حالشان را بهتر کنم یا نه؟ ... بعضی هایشان در گلدان های جدید آنقدر محشر شده بودند که نمی شد زبان بست و قربان صدقه شان نرفت ... امکان دارد قربان صدقه کسی بروی و حالش بهتر نشود؟!!

بفرمائید

ادامه مطلب ...

چه کربلاست؟

دیشب حال خوشی داشتم ... شب بود و سکوت و من و تو ... دلم خلوتی با تو می خواست .. خودم را مرور کردم و کربلای ترا ... بعد از آنکه نگاهت را خواستم به یاد آوردم طلائیه را و کربلای اردیبهشت سال گذشته ... در هیچکدامش به خواستن نرسیده بودم اشک نریخته بودم ... اما تو دعای نکرده را اجابت کردی ... چشمانم را بستم و سعی کردم لحظه به لحظه خاطراتم را به یاد بیاورم ... حال خوشی است لحظات تنهایی با تو ... جای دنج صحن مقدست ... آنجا که رو به قبله که می نشستی روبرو ضریح زیبایت بود که هنرمند عاشقی در تک تک پیچ و خم هایش غزلی گفته بود ... وقتی کمی سرت را بلند می کردی از پشت شیشه، گنبد طلایی و آن پرچم سرخ در باد ... آنقدر آن جا را دوست داشتم که همانجا تکه تکه اش را در ذهنم ثبت کردم ... چشمانم را می بستم و سعی می کردم جزئیات را به خاطر بسپارم تا توشه سفرم باشد ... هیچگاه لرزش بی اختیار بدنم را وقتی نوک انگشتانم ضریح مقدست را لمس کرد از یاد نمی برم ... همه حرفهایم از یادم رفت فقط نگاه بودم فقط نگاه .. هیچ چیز نتوانست شیرینی هوای تکه ای از بهشت را کم کند حتی سختی ها  و مرارت های سفر حتی ملامت دوست و آشنا ... همانها که دل شکستند وقتی خود به پیشوازم آمدند و بعد دور شدند ...

دیشب دوستی ات را از خدا خواستم ... بالاتر از این چه می توان خواست؟


ادامه مطلب ...

دلتنگی

از پشیمانی می ترسم ... بیشتر از آن از پیش بینی پشیمانی ای خیلی بزرگ تر در آینده ای نزدیک ...

می تواند ترسناک تر از این چیزی باشد که جایی ایستاده باشی که وقتی به گذشته نگاه می کنی سرزنش همه ترس ها و پذیرش های محض ات باشد و وقتی به آینده نگاه می کنی تداوم حال و تکرار و تکرار ... ؟

تصویری زنده پیش رویم است که مدام به من یادآوری می کند: به سی سال بعدت نگاه کن! این همه آن چیزی است که از زندگی می خواهی؟ ... چشم هایم را می بندم ...  لعنت بر این شباهت ها ...