می بری مرا به خیال

چند روز پیش که حجم کارهای عقب مانده مجبورم کرد یک روز را مرخصی بگیرم مگر کمر خم شده زیر لیست کارهایی که روز به روز هم بیشتر می شد، صاف شود. به بهانه خرید کتاب برای یک دوست سری به شهر کتاب زدم... جایی که همیشه حجم رنگها و بوی کتابها و المانهای سنتی اش برایم آرامش بخش بوده و هست... سابقا دور میدانی بود که وقتی از سرویس محل کارم پیاده می شدم خیلی وقتها ناخودآگاه به سمت فروشگاهشان می رفتم و اگر حواسم به ساعتم نبود کلا بی نهار می شدیم ... اما همین تغییر فضا فاصله ذهنی ای ایجاد می کرد که می شد فشارهای کاری را فراموش  و نیمه دوم روز را زیباتر سپری کرد ... حالا اما چند صد متری دورتر رفته اما به محیطی بزرگتر و با طراحی جدید ... درست خاطرم نیست در کدام یک از پستهای آذر عزیز صحبت از همین موضوع شد و گفتم شاید روزی عکسهایی از شهر کتاب اینجا گذاشتم ... وقتی کارم تمام شد یاد قرارم افتادم و با اجازه! شهر کتابی های عزیز چند عکس با موبایلم از چند زاویه گرفتم که هیچگاه گویای زیبایی چیدمان آنجا در کنار موسیقی و بوی کتاب و کاغذ و صنایع دستی و رنگها و طرحها نیست ...

بفرمائید  

 

دلم می خواست لابلای این قفسه ها بگردم و بگردم ... به اسم کتابها و نویسنده ها نگاه کنم کتاب ها را از قفسه بیرون بیاورم ورقی بزنم و نهایتا کتابی بردارم ...

بعد بنشینم اینجا کنار یاری ... هیچکس نباشد من باشم و کسی که چشم از چشم هایم برندارد ... قهوه ای بنوشیم و از زندگی بگوییم و مهربانی و خدا ... چقدر دلم رفتن سر قرار می خواهد و کسی که دلش کشف دست نیافته ها را بخواهد ...

 


و این هم خرید های من:


نظرات 1 + ارسال نظر
الف.م یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 17:25 http://dahe40.blogfa.com

فضای دلپذیر و دوست داشتنی داره. اینجا باید دغدغه کمبود وقت و نگاه کردن به ساعت وجود نداشته باشه
مرسی برای خوش قولی ات

واقعا باید تشکر کرد از همه اونهایی که تو این مملکت در حدی که از دستشون بر اومده دنبال ایجاد یه حس خوب خاص برای مردم هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد