چه رمضانی را می گذرانم!

 گذشته از روزهای بلند و گرمای بی سابقه هوا چیزی که دارد نابودم می کند بی خوابی است ... حداکثر 6 ساعت در شبانه روز آن هم بریده بریده به اینصورت: 2ساعت و نیم عصر، 2 ساعت شب و 1 ساعت و نیم صبح بعد از سحر .... 

برای منی که زمانی معروف بودم به شلمان و حتی رکورد خواب را شکسته ام و کلی افتخارات در این زمینه دارم این یعنی فاجعه ... برای اینکه کاملا موضوع  روشن شود مثال می زنم: برای من هیچ سخت نیست مثلا از ساعت 4 تا 9 شب خوابیده باشم، بعد به حالت نیمه خواب و بیدار را تا 12 شب بگذرانم و 12 شب انگار نه انگار، سرم را روی بالش نگذاشته خوابم ببرد تا صبح ... بی اغراق گفتم! ... یا مثلا تا کنون نصف شب زلزله ای نیامده که بتواند مرا بیدار کند ... این صحنه که همه دویده اند تو حیاط و بعد زلزله که به دور و برشان نگاه کرده اند دیده اند بنده طبق معمول تکان هم نخورده ام بارها تکرار شده ... به هر حال هر کس در یک زمینه ای استعداد دارد! ناشکری چرا؟

خب حالا فکر کنید چه بر من می گذرد این روزها؟ ... راضی به زحمت نیستم، خودم می گویم ... این می گذرد:

همیشه خواب آلود و کلافه و گاهی عصبی ام... حس می کنم ضریب هوشی ام شدیدا پائین آمده ...

حوصله گوش دادن به عرایض دیگران را ندارم... بعضا شده بنده خدائی آمده اداره نشسته یک ساعت روضه خوانده بعد مجبور شده همه قسمت های مهم روضه را تکه تکه در جواب سوال های من تکرار کند.

سوتی می دهم تا دلتان بخواهد.

حوصله حرف زدن ندارم و جا داشته باشد با بله یا خیر ... بیشتر جا داشته باشد با تکان سر کار ملت را راه می اندازم!

روزی ده بار این تقویم روی میزکارم را وارسی می کنم و ضریب روزهای رفته به کل ماه را حساب می کنم. امروز شده 60%

این روزها مرتب جملاتی این چنین از من شنیده می شود: ماه رمضان که تمام شود .... ال می کنم ... بعد ماه رمضان ... بل می کنم.

کلا زندگی یکجورهایی تعطیل شده و فقط روزه می گیرم ...

یک شب خوب

امسال روز تولدم وقتی ایمیلی را که دقیقا یک سال پیش برای خودم فرستاده بودم خواندم پر از امید و شادی شدم ... چیزهای خوب هنوز سر جایش بود، نگرانی ها کم رنگ شده و برنامه ها تقریبا به سرانجام رسیده بود ... مطلقا خوب و کامل هیچوقت وجود ندارد اما اینکه ببینی یک سال گذشته و تو جایی بهتر قرار داری بهترین هدیه روز تولدت را گرفته ای .... 

 - در سایت www.futureme.org می توانید برای خودتان در آینده ایمیل بفرستید. امسال متأسفانه بعد از فرستادن ایمیل برای یک سال بعد با پیغامی برای پرداخت هزینه اش روبرو شدم ... به نظر اینها هم بعد جلب طرفدار به فکر هزینه ها افتاده اند..

این هم جشن کوچک دو نفره ما:

ادامه مطلب ...

جنگ

جنگ ... هیچوقت تجربه اش نکرده ام اما در نقطه ای از جهان زندگی می کنم که اگر چه در میانه میدان نبوده ام اما حقیقتا در میان جنگهای زیادی بوده ام ... وقتی به دنیا آمدم که پدرم جبهه بود و وقتی 3 ماهه بودم پدربزرگم از دوری دایی کوچکم که رزمنده ای 17 ساله بود و خبرهای بدی برایش آورده بودند دق کرده بود .... پدرم اولین بار مرا در مراسم تدفین پدربزرگ دیده بود شاید هم اصلا ندیده بود .... و بعد هم که چله ها شروع شد ... چهلم پدربزرگ، پسرعموی پدرم که نزدیکترین دوست و مثل برادرش بود در یک اشتباه انفجار انبار مهمات به شهادت رسید و چهلم او عموی پدرم و همینطور چند نفر دیگر ...

من از آن روزها هیچ نمیدانم اما وقتی حالا که به مادر شدن فکر می کنم و مقاله هایی می خوانم از اثراتی که جنین از افکار و روحیات مادر و حتی از اطراف می پذیرد بغض گلویم را می گیرد .... مادرم چند باری گفت: همیشه نسبت به تو احساس گناه می کنم که چقدر در آن روزها، مراقب تو نبودم ... سهم تو از من آن روزها نه محبت و نه لبخند و نه حتی شیر که فقط گریه بود ...

جنگ اما همیشه با ما بود ... در مراسم مدرسه ... در نمایشگاهها ... در کتابها و اخبار و سایت ها .... هنوز هم همینجاست

جنگ بود و همیشه نفرت از جنگ ....

اما دیروز خیلی تصادفی از زاویه ای دیگر به جنگ نگاه کردم ... از بیکاری نشستم پای تکرار ماه عسل ... سوژه برایم جذاب بود .... 23 نوجوان اسیر .... جز جنگ چه چیزی از آنها چنین مردانی محکم ساخته بود؟ ... واقعا از یک نوجوان 14 ساله چه انتظاری می توان داشت؟ باور نمی کنم که جو گیر شده بودند ... شکنجه و اسارت و استخبارات جو نمی شناسد ....

من به تک تکشان افتخار کردم و جنگ را جور دیگری دیدم .... زیبایی انسانهای بزرگی که ساخت .... نه فقط رزمنده ها که همه مردم ... مادری که فرزندش را راهی جنگ کند و از خبر شهادتش مغرور ... جوانی که در ابتدای غرور و آرزوست خودش را روی مین بیندازد که راه چند قدمی باز شود؟ ... کجای فطرت و منطق اینها را می پذیرد؟

چه چیز جز جنگ می توانست اینچنین ایثار و از خود گذشتگی ای بیافریند؟

راستی چرا هیچوقت فکر نکرده بودم که پدرم تربیت شده آن مکتب است ... پدری الحق پاک تر از آب روان ... پدری که هیچوقت زبان جز به حقیقت باز نکرده .... پدری که اگر چه نبود در آغوشم بگیرد و در گوشم اذان بخواند و برایم لالایی بگوید اما به اندازه همه خوبی هایی که هرچند اندک در وجودم هست مدیونش هستم و دوستش دارم ...