ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
وقتی لباس هایم را درون ساک ها و چمدان ها جا می دادم ... وقتی ظرفها و لیوان ها و تابلوها را لای روزنامه های تاریخ گذشته می پیچیدم ... وقتی کارتن ها را می بستم ... و همان لحظه دلم برایشان تنگ می شد ... نمی دانستم 9 ماه بعد قرار است دوباره ببینمشان، اگر می دانستم جور دیگری با تک تکشان خداحافظی می کردم ... 2 ماهی که شد 9 ماه ... 9 ماه صبوری و زندگی با قوانین دیگران ...
در این 9 ماه کسی نبودم که می شناختم ... کسی که 9 ماه غذایی نپخت، هیچ گلی نکاشت، نرقصید، با صدای بلند آواز نخواند، نگذاشت صدای آهنگ مورد علاقه اش تمام خانه را بردارد ... عاشقی نکرد، روبروی آینه نایستاد و لباس های رنگی نپوشید، از ته دل نخندید، حتی یک تابلو را جابجا نکرد .... اتاقی داشت که مال خودش نبود، اختیار عوض کردن ملحفه تختش با خودش نبود ...
و چقدر تنها بود ... چقدر کسی حواسش به او نبود ... به زیاد خوابیدن هایش ... به بی حوصلگی هایش ... به نخندیدن هایش ... به ناهار آن یک هفته رمضان که روزه نبود ... هیچکس حواسش به رنج اش و صبوری هایش نبود ...
تا اینکه خانه آرزویش را یافت ... و بعد هدیه گرفت ... از کسی که در همه این لحظات همراهش بود ... کسی که وقتی دیگران بهترین ها را برایش نمی خواستند رویایش را برایش کنار گذاشته بود ... کسی که هم او برایش کافی بود ... خانه اش اما هنوز چهار دیوای ای آجری بود پر از پنجره و یک حیاط پر از آسمان ...
باز هم باید صبر می کرد ... وقتی گاه و بیگاه به خانه اش می رفت می خواست زمان بایستد ... دلش می خواست شب همانجا روز همان گچ و خاک بخوابد اما همانجا باشد تنها جایی که به آن احساس تعلق می کرد ... دلخوشی اش چند عکسی بود که مرحله به مرحله از خانه می گرفت ... بعد چشم هایش را می بست و خودش را در خانه اش می دید ... از در خانه وارد می شد از هال می گذشت در آشپزخانه روبروی پنجره غذا می پخت ... بعد به اتاق خواب می رفت و بعد توی حیاط ... و همانجا می ماند ...
در خانه ای که همه پرده هایش همیشه کشیده بود رویای خانه ای را می دید که تا غروب آفتاب همه پرده هایش کنار باشند ... و با همان عکس ها طاقت آورد ...
حالا خانه اش را بسیار دوست دارد ... خانه ای با دو آسمان ... گاهی هر دو ابری ... گاهی هر دو آفتابی ... و گاهی یکی ابری و یکی آفتابی ... خانه ای که ماه دارد و ستاره و ابر و باد و باران ... دیگر کسی در گل فروشی نمی پرسد: الآن اینو کجا میخوای بگذاریش؟ ... خانه ای که آفتاب به همه گلهایش می رسد ... خانه ای که در آن آسانتر می توان تنها بود و آرام...
خانه ای که پرده هایش تا غروب آفتاب کشیده نمی شود ....
این عکس ها رو همین هفته از حیاط خونه گرفته ام ...
بفرمائید
و خدایی که نور آسمانها و زمین است ...
سلام چرا ی تم غم داری
بیشتر بگو چلرا 9 ماه کجا بودی مگه بگو میخوام بدونم
بدونم چرا کجا بودی اما ی جای نوشتت و دوست دارم
اونجا که گفتی :
در خانه ای که همه پرده هایش همیشه کشیده بود رویای خانه ای را می دید که تا غروب آفتاب همه پرده هایش کنار باشند ... و با همان عکس ها طاقت آورد
نبات نازنین
تصاویر آسمان و چشم انداز محشر خانه ات همه رویای رنگی ات را که بعد از ماهها صبوری انتظارش را داشتی تصویر می کند . خوشحالم که حالا می توانی موسیقی و رنگ و شادمانی و گلها را یک جا داشته باشی . براوووو به تو که رویایت را محقق کردی .
مرسی بهار عزیزم ... برای شما هم موسیقی و رنگ و شادمانی آرزو می کنم ...