به گمانم صدای بهشت شبیه این باشد

صبح ها که با عجله در شکلاتی ساختمان را باز می کنم و وارد کوچه می شوم تاریکی هوا و گاهی نم باران به صورتم می زند. همه حواسم اما به ساعت است. چند قدمی که دوان دوان به سمت سر کوچه بر می دارم مبادا سرویسم برود ناگهان نزدیک دیوارهای تنها باغ باقیمانده کوچه صدای پرنده های تسبیح گوی نشسته بر شاخه ها پاهایم را سست و قلبم را آرام می کند می بردم به دنیایی بهتر ... جالب این است که یادم می رود و هر روز مثل روز اول شگفت زده می شوم از زیبایی آوازشان. باغ که می گویم به سیصد چهارصد متر نمی رسد با چند درخت کوچک و یک درخت گردو و یک درخت توت بزرگ... در زمینی سه نبش لابد خیلی ها وقتی میان این همه آپارتمان چشمشان به این باغ افتاده اولین چیزی که در دل گفته اند این بوده که عجب زمینی جان می دهد برای یک آپارتمان چند واحدی و شاید حتی ساختمان را در ذهنشان تجسم هم کرده اند ... کسی چه می داند شاید حتی نقشه ساختمان الان در کیف مالکش از این اداره به آن اداره می رود ... 

هر روز قدمهای باقیمانده تا سر کوچه را با این افکار ناخودآگاه بر می دارم که چرا با خودمان و دنیایمان این کار را کردیم؟ درک زیبایی آسمان و درختها و روح نوازی صدای جوی و آواز پرنده ها اینقدر سخت بود؟ کسی از اهالی کوچه مان به تنهایی این باغ فکر کرده؟ اصلا مالک این زمین تا بحال به صدای این پرنده ها گوش داده؟ کسی از خودش پرسیده چرا این همه پرنده به باغی به این کوچکی پناه آورده اند؟ به اینکه چرا در چشم های آدم های دنیای کوچه باغ ها و چای روی آتش و درخت کاشتن و میوه چیدن و ... اینقدر عشق بود و رضایت؟ و در چشم های ما....

به بچه نداشته ام فکر می کنم که اگر آلزایمر نگرفته باشم لابد روزی که با هم از این کوچه می گذریم بگویم این ساختمان را ببین ... روزی اینجا باغی بود و صدای آوازی ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد