خاطره ها نمی میرند

وقتی صدای زنگ اس ام اس آمد که از خواب عصر بیدار شده بودم و روبروی تلویزیون نشسته بودم. موبایلم را چند دقیقه بعد برداشتم. "دانش آموخته گرامی هر چه سریعتر جهت پرداخت بدهی معوق خود از طریق سایت .... اقدام نمائید." یادم آمد که اقساط وام دانشجویی ام را پرداخت نکردم. حوصله نداشتم هر ماه بخاطر قسط 30 هزار تومانی درگیر صف بانک و مرخصی ساعتی و دردسرهایش شوم. بعد خواندن پیام تنها چیزی که از فکرم گذشت رفتن به سایت بود و بس.

اما چه ساده بودم. خاطره ها بدون اجازه همراهم شدند. وقتی ظرفها را می شستم داشتم به دوران پایان نامه ام فکر می کردم به روزهای سخت. به درگیری های فکری و تنش های زندگیم و وقتی که با وجود رفت و آمد به سر کار برایم نمی گذاشت. یاد آن روز که اوایل شهریور از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند فقط تا آخر شهریور برای دفاع فرصت دارم. در خانه تنها بودم گریه کردم به این فکر کردم که اصلا قید مدرکشان را می زنم. به اینکه مجبور شدم کسی را به عنوان استاد راهنمایم انتخاب کنم که اصلا قبولش نداشتم و بعد هم که خودش پیشنهاد داد استاد دیگری همراه خودش به صورت مشترک به عنوان استاد راهنما معرفی شود برای اینکه موضوع انتخابیم در انحصار ایشان است و با قدرتی که دارد ممکن است اذیتم کند. پایان نامه ام که اصلا جای دفاعی برایم نمی گذاشت و فقط جمعش کردم. طوری که دوست نداشتم هیچکس را برای جلسه دفاعم دعوت کنم و جلسه دفاع دم غروب سوت و کورم.

شام را که می پختم به یاد داورم افتادم و جوابی که در عین حماقت هیچوقت به او ندادم جواب رفتار زشتی که هر وقت به یادش می افتم قلبم درد می گیرد. روزی که برای دیدنش به دانشگاه رفتم با مانتو و مقنعه کار، نهار نخورده و ضعف کرده با عجله سه ساعت راه آمده بودم و خودم را رسانده بودم. از ضعف عرق سرد روی بدنم نشسته بود. به چهره نمی شناختمش. وارد اتاقش که شدم پرسیدم با دکتر ش کار دارم. دو نفر بودند که یکیشان به دیگری نگاه کرد و با لبخند تحقیر آمیزی گفت نیست رفته ... در راه برگشت کالری کیکی که خریده بودم به مغزم که رسید گفتم نکند آن یکی خودش بود؟ نکند دستم انداخته بودند که زیر زیرکی می خندیدند؟ ... موقع خواب روز دفاع پیش چشمانم رژه می رفت وقتی داورم با همان لبخند مضحک وارد اتاق کنفرانس شد خودش بود. احساس حماقت کردم. بهم ریختم. و بعد که با بی ادبی تمام جایی از صحبتهایش متهم به دروغگویی ام کرد و استاد راهنمایم لبخند زد و هیچ نگفت... تنها نقطه ای در زندگیم است که خودم را سرزنش می کنم که چقدر ساده بودم چقدر ضعیف و چرا اجازه دادم کسی اینطور با من رفتار کند؟ یاد آن روزی افتادم که مدرکم را گرفتم و کارمند آموزش گفت میدونی شاگرد چندم شدی گفتم نه. گفت احتمالا شاگرد شدی برو پیش مسئول آموزش. با بی میلی و بی تفاوتی رفتم فهمیدم با اختلاف یک صدم شاگرد دوم شدم اما گفت چون 6 ترمه تموم کردی نمی تونیم برای دکترا جذبت کنیم. چرا؟ تو که نمره هات خوبه چرا پایان نامه ات انقدر طول کشید؟ لبخند زدم و خداحافظی کردم و به این فکر کردم که کاش یک سال پشت کنکور می نشستم و میگذاشتم تصویرم از دانشگاه همان دانشگاه دوره لیسانسم بماند و هیچوقت اینجا نمی آمدم. آن شب تا 3 و نیم بیدار بودم.

دیروز رفتم دانشگاه. دانشگاهی که آخرین روزش گفتم کلاهم اینجا بیفتد برش نمی دارم. پله ها را دور زدم تا از طبقه اول که اتاق مثلا اساتید است نگذرم نکند ببینمشان. سرچ کردم میان چهره های افراد دنبال شاید یک نفری که دلم بخواهد ببینمش. بله دکتر ج دودر خوش خنده که قرار بود استاد راهنمایم شود اما آنقدر سر کلاسهایش حرف سیاسی زد که ترم آخر همه پست ها و کلاسهایش را گرفتند و دیگر دانشگاه نمی آمد. از فکر اینکه در میانه دوی سرعت من برای خروج هر چه سریعتر از اینجا چقدر احتمال می رود او را ببینم خنده ام گرفت...

اما دیدمش ... در دور زدنم و گذشتنم از پله های کناری طبقه اول دیدمش ... و خدایی که باز نور کوچکی تابید به قلبم در این تاریکخانه... مرسی تو که هستی همه چیز قابل تحمل است.

برگشتم به خانه و تا یک کاسه آش رشته نخوردم حالم خوب نشد!


نظرات 1 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 23:25

باورش سخته که استاد جماعت میتونه اینقدر پست باشه ...
کاش این خاطرات تلخ رو هیچ موقع مرور نکنیم...

بله اما گاهی فکر و یادآوری خاطرات از کنترل خارج میشه ... کاش سعی کنیم خاطرات خوش از خودمون بجا بذاریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد