گلها هم فراموش می کنند؟

گلدان بنجامین ام کادوی تولد 91 ام بود ... بزرگترین گلدانی که داشتم و دارم ... همسرم این گلدان بزرگ را به همراه یک گلدان آگلونمای کمی کوچکتر ( که به رحمت خدا رفته ) از پله های دو طبقه ساختمانی که آن زمان ساکنش بودیم به تنهایی بالا آورد ... یادم می آید آن روز از او دلخور بودم از سر کار به خانه برگشته بودم و با خودم قرار گذاشتم وقتی آمد اگر برایم کادو خریده بود دور از جان شما خر! نشوم ... وقتی زنگ آیفون را زد اخم هایم را فشرده تر کردم و سعی کردم روی چیزی که الان اصلا یادم نیست و آن زمان ناراحتم کرده بود تمرکز کنم ... پشت کانتر ایستاده بودم که در را باز کرد ... به تلخی جواب سلام دادم و سرم را به کارم گرم کردم ... اول گلدان آگلونما را روبرویم گذاشت. با اینکه خیلی ذوق زده شده بودم اما سعی کردم ظاهر خشمگینم را حفظ کنم یک تشکر خشک و خالی و سرد کردم و مشغول ادامه کارم شدم ... دیدم برگشت به سمت در و با گلدان بزرگتر و زیباتری که به زور بلندش کرده بود وارد شد ... از خود بی خود شدم و بی اختیار لبخند پهنی روی صورتم نشست ... همسرم با شیطنت خندید و گفت: نگاش کن! می دونستم نمی تونی مقاومت کنی ...

در جریان اسباب کشی ها و جابجایی ها همیشه مراقبش بودم ... بنجامین گل حساسی است، می گویند اگر یک متر حتی جابجا شود دچار تنش و ریزش برگها می شود. اما بنجامین من طاقت آورده بود ... یکبار پارسال دچار آفت شد و چندین بار با آب دانه دانه برگهایش را با دست شستم تا آفتها کم کم از بین رفت ... اما با وجود همه این مراقبت ها با یک اشتباه چند روز پیش بیشتر برگهایش ریخت حتی جوانه های سبز رنگش که روحم از تولدتک تکشان تازه می شد ... هر بار نگاهش می کنم با خودم می گویم فقط یک اشتباه ...

ما آدم ها چقدر مثل گلها هستیم ... گاهی با وجود همه توجه ها و مراقبتها یک حرف فقط یک حرف با ما چنان می کند که سرما با درختچه زیبایم کرد ... حرفی که تا مدتها گاهی تا همیشه در ذهنت می ماند، بارها تکرار می شود و آزارت می دهد ... مراقب مراقبت هایمان باشیم ... حالا باید صبر کنم شاید گل غمگینم برگردد به روزهای شادابی و سرزندگی اش ....


تابلوی نقاشی

اینکه هر روز صبح بخواهی یک ساعت از خوابت بزنی و در عوضش در سرویس بنشینی واقعا سخت است ... روزهایی شده حدودا نزدیک محل کارم که رسیده ایم تازه هوا روشن شده .... روزهایی شده وقتی طول کوچه را تا ته طی می کنم هوا کاملا تیره و ماه کوچه را روشن کرده است ... روزهایی شده همه اعضا و جوارحم فحشم داده اند با صدای بلند که این وقت روز که همه نوع بشر و غیر بشر در خواب نازند شما خانوم کجا تشریف می برید با این عجله؟ ....

اما در این داستان یک جای شیرین هم هست ... اینکه تقریبا هر روز صبح طلوع خورشید را ببینی ... گاهی چنان تابلویی روبرویت به نمایش در می آید که دلت نمی آید سرت را مثل  اغلب اوقات به پشتی صندلی تکیه دهی و چشم روی هم بگذاری ... امروز تابلوی آبرنگ خدا یک نقاشی بود با زمینه آبی آسمان روی کوههای برف گرفته و خاکستری که نقاش چیره دست، قلم مویی را که به رنگ سرخ آغشته بود به جای جایش کشیده بود .... بعد هم که اشعه های نور اضافه شد .... و به تو ثابت کرد برای او خلق زیباتری از زیباترین پیش چشم تو بسیار ساده است...

عاشق سفرم از نوع دیدن تابلو های بیشتری از تو ...

پائیز شاهد است

جز عاشقی کاری از من بر نمی آید .... پائیز شاهد است ... ( عباس حسین نژاد از کتاب تو ابر شو ببار )


کمی دیر شده بود ... بیشتر برگهای رنگ به رنگ وسوسه انگیز در مقابل بادهای طوفانی چند روز پیش طاقت نیاورده بودند ... حیف ... می توانست پائیزی تر از این باشد ... اما این به این معنی نیست که جنگل در صبح جمعه آفتابی گذشته به اندازه کافی دلپذیر و زیبا نبود ... مادرم را هم راضی کردیم بیاید ... قول دادیم خسته نشود و هر وقت خسته شد ماشین حاضر باشد ... قول دادیم زود برگردیم و نگران آماده کردن نهار نباشد ... چقدر بیشتر خوش گذشت دست در دست مادرم ... مادر آذر ماهیم که نشانه های پائیز روی صورت و دستانش حریصم می کند در بوسیدنش در به آغوش کشیدن و بوئیدنش ... مادری که همه جوانی و زیبائی اش فدای مثل منی شده و باز دست بر نمی دارد ... لطفا هیچ کاری نکن مامان بنشین و برایم از ته دل بخند ....



چند عکس دیگر از گردش پائیزی امسال  

ادامه مطلب ...

مخلصم نرگس بانو

این ژله ها را برای مهمانی عزیزی درست کردم و برایش بردم ... نمی خواستم در گیر و دار تدارکات آن مهمانی بی معنی مردانه درگیر ریختن لایه لایه ژله و اشغال فضای یخچالش باشد. عزیزی که اگر چه گاهی از او رنجیده ام اما هیچوقت محبتهایش فراموشم نمی شود ... اردک و فسنجانی که برای مهمانی ام پخت و آورد .... سبزی قرمه و کوکو و شامی ای که بسته بندی می کند و برایم می فرستد و هر چند وقت یکبار می پرسد: سبزی ... داری؟ تموم نکردی؟ ... لوبیا و نخود فرنگی و باقالا و سیری که نمی دانم فصلشان کی می رسد و کی تمام می شود و برایم می خرد و پاک می کند و همه اینها را بدون اینکه بگویم و بخواهم غروبها که همسر سری بهشان می زند با خودش می آورد بدون هیچ حرفی و اشاره ای ... بدون اینکه فرصتی به من بدهد تا تشکری خشک و خالی بکنم ... گلهایی که فقط گفتم دوستشان دارم و چند ماه بعد گلدان به دست به خانه می آوردم ... صبحانه ای که جمعه شب ها که آنجائیم برای صبح فردا برایم کنار می گذارد ... لباس نویی که وقتی خریدم و در رفتگی داشت برایم با انگشتان ظریف و زیبایش بافت و آخرش گفت چه خوب شد که مجبور نشدی بخاطرش با فروشنده بحث کنی ... رو تختی و رو بالشی که برایم دوخت ... محبت مادرانه ای که گاه و بی گاه در کلامش و نگاهش می آید مثل وقت خداحافظی که تا دم در بدرقه مان می کند و می گوید نذارید تا آخر هفته، سر بزنید ... اگر همه اینها حتی فقط برای پسرش باشد اسفناج های شسته شده دیروز برای او نبود ... خوب می داند همسرم اسفناج دوست ندارد ...


باران که می بارد تو در راهی

 تا پیش از این روزهای خیس از اینکه پنجره های جدید سر و صدای بیرون را به خانه نمی آورند خوشحال بودم ... سکوت را دوست دارم .. اما کاش این پنجره ها حالتی هم داشتند برای پخش صدای باران ... به ناچار کمی پنجره را باز می کنم.

منظره ای که این روزها موقع ظرف شستن یا غذا درست کردن روبرویم است.

لزوم آگاه سازی

دیروز پایگاه مقاومت بسیج سازمان در نظر داشت در راستای برنامه های ابلاغی سال 93 و منویات مقام ... (معرف حضور می باشند) همایشی  با عنوان آگاه سازی در مورد آسیب های ماهواره با حضور همکاران و خانواده های محترم ایشان برگزار نماید. لذا بنده به همراه خانم " ف " همکار محترم قصد عزیمت نمودیم ( اثر ادبیات تأثیر گذار دعوتنامه است) تا پله های سازمان را به قصد خروج و رفتن به محل همایش ( البته برای بنده به قصد نرفتن به محل همایش ) ترک کنیم ایشان سوالی که از صبح از 8 نفر پرسیده بود را از سه چهار نفری که اتفاقا آنها هم قصد خروج ( از رفتن یا نرفتن آنها بی خبرم ) داشتند می پرسید با این مضمون: یه نصاب ماهواره خوب سراغ ندارین؟!!

توصیه بنده به ایشان البته شرکت در همایش و پرسش از دکتر اعتصامی سخنران محترم در بخش پرسش و پاسخ بود!


- پی نوشت: لازم به ذکر است همکارهای محترم جملگی یکی چند مورد سراغ داشتند (عنوان پست به این دلیل انتخاب شده)