هفتاد + هفت مساویست با بینهایت...!

مادربزرگ میگوید:
هفت سالم بود که نامزدم کردند برای پسرعموم... اون پونزده سالش بود. یادمه همون ایام مادرم سر زایمان برادر چهارمم فوت کرد و من موندم و چهار تا داداش قد و نیم قد که باید مراقبتشون میکردم... پدرم بینهایت دلسوز بود و مهربون و عاشق مادرم٬ جوری که ابدا" حاضر نمیشد ازدواج کنه. نمیشد منم توی اون شرایط تنهاش بذارم٬ برای همین موندم نامزد پسر عموم  تا ۱۴ سالگی...
اون وقتها با اینکه اسممون روی هم بود ولی نه اجازه داشتیم از نزدیک همو ببینیم٬ نه اینکه پیش هم باشیم٬ نه اینکه حتی با هم حرف بزنیم. شاید توی این هفت سالی که نامزد بودیم هفت تا جمله هم بینمون رد و بدل نشد! فقط میدونستیم که مال همیم و دلمون به همین خوش بود...
یادمه تموم پاییزهای این هفت سال٬ اون وقتی که توی باغ و بر قدم میزدم و برگهای رنگ به رنگ درخت ها رو تماشا میکردم و از صدای خش خششون زیر پاهام لذت میبردم و پرتقال های درشت و سیب های خوشبو رو میچیدم٬ میدیدم که از میون درخت های هزار رنگ دو تا دست جوون٬ برگ ها رو زده کنار و از بینش دو تا چشم میشی زل زده به من... دو تا چشمی که نگاه دورادورش برام آشنای آشنا بود... با اینکه دلم غنج میرفت و شادی عجیبی تموم وجودمو میگرفت٬ ولی به روی خودم نمی آوردم و پشتمو میکردم بهش و موهای مشکی تا کمر بلندم رو میریختم روی شونه ها و آروم آروم قدم میزدم زیر درخت ها و میون برگ های زرد و سرخ و مطمئن بودم که دل اون چشم های میشی هم غنج میره برام و قلبش تند تند میزنه به خاطرم...
یادمه تموم بهارهای این هفت سال٬ اون وقتی که کنار رود راه میرفتم و دستهامو توی آب خنکش میشستم و به سر و روی درختهای تازه جوونه زده دست  میکشیدم و شکوفه هاشونو ناز میکردم٬ میدونستم که اون بالاتر روی پل٬ یه جوون رعنا و خوش قد و قامت ایستاده و داره از دور نگاهم میکنه و مراقبمه... با اینکه قلبم برای نگاهش ضعف میرفت و دلم براش پرپر میزد٬ ولی به روی خودم نمی آوردم و یه مشت از شکوفه های صورتی هلو میچیدم و میریختم توی آب تا آروم آروم ببردشون زیر پل و از همون جا راهمو کج میکردم...! تموم این هفت سال٬ فقط انتظار بود و اشتیاق و حسرت دیدار و نگاههای دورادور و دو تا قلب شیفته و شیدا...

میبینم که چشم های مادر بزرگ موقع گفتن این جمله ها برق میزند و با تمام وجودش خوشحال است و میخواهد ادامه بدهد که پدر بزرگ همین جور که روی صندلی توی ایوان نشسته صدا میزند: خانمم؟ نمیدی یه دونه ازون چایی های خوش رنگت به ما...؟ و مادر بزرگ حرف هایش را نیمه تمام میگذارد و بلند میشود و میگوید: چرا الان میارم برات...
و من نگاه میکنم به استکان چای مادر بزرگ و دست های پدر بزرگ و از همیشه خوشحال ترم به خاطر داشتن قلبهایی٬ که امروز یکی ۹۲ ساله شده و آن یکی۸۴ ساله...!

***
امروز ۷ ساعت تمام از روزم را توی خونه ی مادر بزرگ و پدر بزرگ سر کردم و نشستم پای حرفهایشان و به عدد دقیقه هایش احساس کردم چقدر بوی محبت و مهربانی و خوشی دارد این خانه... دو تا آدم که به دنبال هفت سال انتظار و دوری٬ هفتاد سال است در کنار هم زندگی میکنند و هر روز عاشق ترند از روز قبل...
و احساس کردم که چه نفرت عجیبی دارم از هر چیزی که انتظار را از آدم میگیرد... از هرچیزی که آدم ها را سهل الوصول میکند و یکنواخت و روزمره برای هم... و از هر چیزی که نمیگذارد طعم خوش و دوست داشتنی وصال بعد از انتظار را درک کرد...

***
دلم یک عالمه out of order میخواهد...
و یک عالمه no response to paging...
و یک عالمه انتظارِ عاقبت شیرین...!
حتی شاید برای همین است که رغبت نمیکنم گوشی خاموشم را بزنم توی شارژ...!

***
خدایا خداوندگارا...
سایه ی این دو بزرگ رو بر سرمون مستدام بدار و کاری کن فرزند خلف وفاداری و محبت و عاشق پیشگی و مهربونی و گذشت هفتاد ساله شون باشیم... بی ذره ای لغزش!!
آمین یا رب العالمین.