حمایت از تولید ملی به هر قیمتی؟

محل کار من سازمانی است که فلسفه وجودی اش حمایت از صنعتگران است ... گوشمان پر است از جملاتی مثل اینکه کارخانه داری بگوید: برایم نمی صرفد و فقط به خاطر رضای خدا و بیکار نشدن و به خاک سیاه ننشستن خانواده های کارگرهاست که کار را سر پا نگه داشته ام و اگر فلان بانک فلان کند و فلان نامه را برایم نزنید و ... عن قریب است که کارخانه تعطیل شود و یا اینکه روسای ما بنشینند هندوانه زیر بغل کارخانه دار ها بگذارند که کار شما ایثار و بالاتر از هزار سال عبادت و صدها هزار سال حج واجب و مستحب است و ....

کسی البته منکر ارزش و اهمیت اشتغال زایی و تأمین خانواده ها و پیشگیری از هزار جور بلا و بلیه نیست اما بیائیم قبول کنیم که این معادله ای برد - برد است ... منتی هم بر سر کارگری که در سخت ترین شرایط و با کمترین حق و حقوق مالی و امنیت شغلی کار می کند نیست. کم در این چند سال کاریم ظلم به کارگر و یا فریب بانکها و یا جعل و سندسازی  از همین مقربین درگاه الهی ندیده ام و قریب به صد در صد دیدشان نسبت به کارگر ابزاری است برای رسیدن به سود بیشتر و نه بیشتر ....

در این مقوله دیدگاه همکاران و روسای بنده غالبا دو دسته می شود:

دسته ای که طرفدار حمایت بی قید و شرط و از هر راه ممکن فقط به جهت بیکار نشدن شماری کارگرند و همه جور اغماض و نادیده گرفتن و زیر پا گذاشتن قانون را مجاز می دانند و دسته اقلیتی که معتقدند هر کس در هر جایگاهی باید به قوانین و مقررات احترام بگذارد و هدف وسیله را توجیه نمی کند.

از قضا بنده جزو دسته دوم هستم و اگر چه سعی می کنم خشک و بی انعطاف نباشم اما جدا نمی توانم نامه ای بلند بالا برای کارخانه داری بنویسم که معلوم نیست بیت المال مملکت را کجا صرف کرده که حالا بدون اینکه قسط وامش را داده باشد طلبکار هم شده.. تحریم و بالا رفتن نرخ ارز و هزینه مواد اولیه هم دستاویزی شده برای توجیه ....  و یا کارخانه ای که آلاینده است و همه جور فشاری می آورد تا از استعلام محیط زیست فرار کند..

همه این ها را گفتم که بگویم یکی از بزرگترین صنایع ایران که با همین ترفند کارش پیش رفته و می رود خودروسازهای ما هستند ....

قبل عید قصد داشتم ماشینم را بفروشم و یک ماشین بهتر بگیرم ... در همین اثنا از طرف اداره شرایط خاصی برای خرید از سایپا اعلام شد ... تحویل 45 روزه .... با خوش خیالی مفرطی حساب کتاب کردم دیدم تا قبل عید ماشین را تحویل می دهند و چه بهتر که ماشین نو بخرم ... اینکه چقدر بابت اشتباهاتشان رفتیم و آمدیم بماند بعد که پیش پرداخت را پرداختیم و چک ها را دادیم نفس عمیقی کشیدیم و پرسیدیم خب ماشین را کی تحویل می دهید؟ که فرمودند 45 روز دیگر که تازه امروز که مثلا شنبه است از چهارشنبه شروع می شود که پرونده می رود تهران .... به حساب و کتاب خوش خیالانه من از تعطیلات که بر می گشتیم موعد تحویل بوده .... حالا اما 20 اردیبهشت هست و خبری نیست تازه امروز فرمودند طی پیگیری های ما معلوم شده چند قطعه را ندارند و تولید این مدل متوقف شده!!!

چرا نباید در قرار دادهای دو طرفه جریمه ای برای دیرکرد از طرف خودرو سازان وجود داشته باشد؟ سازمان حمایت از مصرف کننده دقیقا کجاست؟ موعد چک اول در حال رسیدن است و خبری از ماشین نیست ...

مادر شدن، چرا؟

ادامه نسل بشر؟ شاید منطقی باشد اما برای من کافی نیست ... زیادی خشک و بی معنی است. انقدر که دوست دارم از آن شانه خالی کنم.... در مقابل این هایی که دغدغه انقراض نسل بشر ( بی معنی تر حتی انقراض نسل مسلمانان! ) را دارند گروهی معتقدند که اصلا چرا بچه؟ در این دنیای پر از رنج و حسرت و سیاهی و ظلم که نمی توان مسئولیت ورود طفلی معصوم و بی گناه را صرفا بخاطر قانون طبیعت پذیرفت.

اما دنیای من سیاه نیست و به نظر من دنیا را آدم هایش می سازند و انسانهای جدید می توانند دنیایی جدید و متفاوت بسازند و این انتخاب آنهاست.

من این روزها جای خالی کودکی 3-4 ساله را می بینم که در خانه ام می دود .... نوزادی که در آغوشم می خوابد ... جای دستهای نرم و کوچکی را در دستانم حس می کنم که همراه من کوچه های این شهر را می آید و از بوی بهار نارنج جاری در هوا پر از ذوق می شود.... گاهی آخر شب ها موقع برگشت از شهر پدری حتی صدای نفس هایش را که در آغوشم به خواب رفته حس می کنم..... برای من مادر شدن ورود به دنیایی تازه است ... دنیایی پر از احساس های ناب ....

همیشه واژه مادر یا خانواده برایم مقدس بوده و حالا وسوسه داشتن یک خانواده به تمام معنا با همه مسائل و مشکلاتی که قطعا پیش رویم است، قلقلکم می دهد. هنوز نمی دانم مادر خوبی خواهم بود یا نه ... و یا نیامده نگرانم که در یک سالگی به که بسپارمش. اما خوب می دانم که چقدر صبر کردم تا خیلی چیزها آماده آمدنش شود ... به همسرم که نگاه می کنم، به موجودی که روزی بابا صدایش کند حسودیم می شود ...

عزیز نیامده! آرامش قلب های ما خانه امن تو می شود.

چهارشنبه اولین جلسه کلاس یوگا بود مربی چیزی گفت که لحظات بیکاری این روزها مرتب در ذهنم تکرار می شود. اینکه: روح قدسی ای که در نطفه دمیده می شود خود او آن پدر و مادر را انتخاب می کند ... درست یا غلط زیباست ...

چشم ها را می توان شست

از یکی دو سال پیش کم کم در متن و حواشی چاق سلامتی دید و بازدیدها زمزمه هایی شروع شد که آزارم می داد. حس می کردم کسی سعی دارد به خصوصی ترین حریم زندگی ام سرک بکشد. برخوردم علاوه بر خودخوری جوابهایی حاوی پیام: لطفا دخالت نکنید، بود. نتیجه این برخوردها اما بروز و ظهور جهشهایی مبتکرانه و هوشمندانه در روش نیل به اطلاعات در طرف مقابل بود. به گونه ای که حالا نه تنها ناراحت نمی شوم که محو خلاقیت این عزیزان دل، مشغول درس پس دادن در کلاسهای " مدیریت خلاقانه ارتباطات " و " چگونه راههای جدید بیابیم" شان هستم.

به طور مثال عمه بزرگم امسال عید دقیقا جلوی در ورودی منزلشان رسما شکم بنده را معاینه دقیقی نمودند و نتیجه را که بحمداله منفی بود به حضار محترم اعلام کردند! یا یکی از اقوام همسر، بعد اتمام مهمانی در حالی که در تست روش های بعضا قدیمی و نخ نما به نتیجه روشنی نرسیده بود ( تجربه بالای من هم بی تاثیر نیست البته!) با قیافه ای جدی و دلسوز پرسید: " عزیزم امشب یکجور خاصی بودی، حالت خوبه؟ اتفاق خاصی که نیفتاده؟! "انقدر از روش ابتکاری اش خوشم آمد که یادم نیست چه جوابی دادم.

واقعا به نظر شما اینکه کسی بتواند در کسری از ثانیه بحث در مورد هوای سیزده بدر را به موضوع بچه دار شدن ربط بدهد، خلاق نیست؟

انشای من!

خدا کند قدیمی ها راست گفته باشند که سال نکو از بهارش پیداست. آغاز بهار برای من که به شدت نکو بوده ...

تحویل سال، سفره هفت سینی که چیدیم، آینه و قرآن، دلخوری و دلتنگی اول سال که زیاد طول نکشید، بوی لباس های نو، لب های خندان، تبریک و عید مبارکی، صبحانه های دو نفره، بیداری های بی دغدغه، خلوت با خود، سکوت، بستن چمدان سفر، جاده و جاده و جاده، دشت های زرد کلزا و شکوفه های صورتی و سفید روی درختان، نماز مغرب حرم زیر نم نم باران در آن هوای سرد، راه رفتن های بی هوا و بی هدف در رواق های اطراف ضریح امام مهربان لا به لای طرح و نقش و رنگ و آینه، نگاه کردن به لب های لرزان و چشم های بی ریای گریان، گوش دادن به صدای هق هق زنی که از لابه لای نجواهای گنگش گاهی یا امام غریب، آقا جان و یا ضامن آهویی به گوشم می رسید، تجربه متفاوت و شیرین موج های آبی و هیجان، تجربه غرق شدن، جیغ و ترس و لذت، سونای بخار، حمام ترکی ... کمی دوری، صبح وداع و تنها نشستن سحرگاهی در صحن جمهوری، گوش دادن به صدای نقاره در کنار آن دیواره با کاشی های قدیمی، گشت زدن در بازار رضا و باز جاده و جاده و جاده، تجدید خاطرات شیرین همسرم در راه شبانه ای که از شهرهای تنهایی ها و خاطره هامان می گذشتیم، شب بیداریم برایش که همه راه را تنها راند، پایان سفر، چند روز در حوالی هم و عادت به با هم بودن، صدا زدن هایش بعد دقایقی بی خبری .... به آرامش عجیبی رسیده ام.

- نمی دانم چرا اما در سفرهای زیارتی دست و دلم به عکس گرفتن نمی رود. دوربین را در راه برگشت و در جنگل گلستان از کیفش در آوردم و هنوز عکس هایی که همسفرها گرفته اند به دستم نرسیده اگر خوب بود ادامه همین پست می گذارم.

 

ادامه مطلب ...

سال 94 مبارک

سال جدید بلاخره از راه رسید با تبریک و دید و بازدید مثل هر سال، اما می تواند سالی مثل سالهای پیش نباشد. دلم روشن است امسال به لطف خدا سال خوبی می شود. شاید هم سالی خاص و بی نظیر و به یاد ماندنی شد کسی چه می داند؟

دو روز مانده به عید دغدغه خرید ها و تمیزکاری ها را دور ریختم ... دور زندگی کند و دلپذیر شد. امیدوار بودم همسرم بعد از دو هفته صبح رفتن و شب برگشتن و نبودن لااقل برای خرید سنبل و ماهی و بودن در هیاهوی روزهای آخر سال کنارم باشد. گفت پنجشنبه هم تا 8 شب نمی آید. از صبح کلافه بودم احساس تنهایی می کردم اما لحظات آخر رسید. آن شب بهترین شب آخر سال بود. کل خیابان را از یک سمت رفتیم و از سمت دیگر برگشتیم همه ماهی ها و گل ها را نگاه کردیم و آخر با 4 ماهی قرمز و سنبل و سنجد و سمنو به خانه آمدیم.

امسال برای اولین بار سال نو را در خانه خودمان و جمع دو نفری کوچکمان شروع کردیم. به اندازه تحویل سال در خانه پدری پر هیاهو و شاد نبود اما حسی داشت شبیه حس بزرگ شدن و شروع یک خانواده دیگر. امروز دقیقا 5 سال است که یک خانواده ایم اما کم بوده زمانهایی که این حس را تجربه کرده باشیم. همیشه حل بودیم در گذشته، در پدر و مادرها و خواهر ها و برادرها.

فردا عازم مشهدیم. امروز سر کار نرفتم. بعد از دو سال چمدان سفر را از بالای کمد پائین آوردم. چطور این همه بدون سفر طاقت آوردم؟ اول از همه چادر مشکی ام را گذاشته ام کنارش و جانمازم. باید باقی وسیله ها را آماده کنم.


دریاب عمر را

باید این حقیقت را بپذیریم که چه بخواهیم چه نخواهیم طبیعت در حال شکوفایی است و رویشی دوباره ... شروعی از نو.

چه ما چشم هایمان را ببندیم و در چهار دیواری مان بنشینیم و به کنج دیوار زل بزنیم چه چشم هایمان را باز کنیم به روی گلها و جوانه ها و زیبایی ها بهار با همه شگفتی هایش آمده. شکوفه ها باز شده اند.

چه ما گوشهایمان را بگیریم و نخواهیم بشنویم و چه بشنویم زیباترین ترانه های  پرندگان را.

چه بنشینیم به غم ها و حسرتها و گذر عمر فکر کنیم چه به دامان طبیعت برویم و لذت ببریم این عمر و این بهار هم می گذرند.

چه بهتر که همراه شویم با این جریان خوش. جزئی از این همه شادی و رویش و لبخند باشیم. سخت نیست فقط بی تفاوت نباشیم. چشم ها و گوش هایمان را باز کنیم و فرصت همراهی با طبیعت را از دست ندهیم. به نظر من از اواسط اسفند تا اواسط خرداد زمانی طلایی است ... در میان این همه دوندگی و خستگی و کارهای عقب مانده از دستش ندهیم.



- خیلی خسته ام این ها را می نویسم که همه این روزهایم نشود خستگی و درماندگی ... کمکی ندارم با کلی کار که مثل نواری در سرم رژه می روند. کاش کسی خسته نباشیدی بگوید.

ما زن ها

تصویر اول:

ایستاده ام در صف تاکسی های خطی که مسیرش حدودا نیم ساعت طول می کشد. خط نگه دار داد می زند 4 نفر بعدی و صف به اندازه 4 نفر جلو می رود. به اوایل صف که می رسم آدمهای جلوتر از خودم را می شمارم سه مرد جلوتر از من هستند و من نفر چهارم. گاهی انقدر اذیت شده ام که به خودم می گویم تاکسی بعدی را سوار می شوم. این بار که خط نگه دار فریاد می زند اما هر سه مرد بدون حرف یا اشاره ای یکی یکی روی صندلی عقب تاکسی می نشینند و من صندلی جلو.


تصویر دوم:

ایستاده ام در همان صف دو روز بعد. این بار که آدمها را می شمارم نفر سوم هستم دو دختر جوان قبل از من و پسری نسبتا درشت اندام بعد از من. تاکسی که می آید دختری که اول صف است به سمت در عقب می رود اما نفر دوم بدون توجه روی صندلی جلو می نشیند. و من که تمام طول راه خودم را به سختی جمع کرده ام و پیاده که می شوم سمت راست بدنم بی حس شده.


چرا ما زنها اینقدر نسبت به دردها و مشکلاتی که بعضا مشترک است بینمان بی تفاوتیم و گاهی حتی بی رحم ... دردهایی که حداقل یک بار تجربه اش کرده ایم. به راستی مقصر چند درصد ظلم ها و بی عدالتی هایی که در حقمان روا شده یکی هم جنس خودمان بوده؟