روزهایی خاکستری روزهایی بی رنگ

روزهای دی ماه را باید بگذاری بگذرند. نباید سد راهشان شد. روزهایی که نه مثل روزهای آبان و آذر، پائیز است که سرخاب سفیدآب کند و برایت عشوه بریزد نه امید برفی از آسمان می رود که چشمت را بدوزد به آسمان یا امیدوارت کند به یک برنامه برف بازی در کوه های ییلاقات ... تا اسفند دوست داشتنی هم که راهی طولانی است. شب یلدا که حافظ خواندیم و تابش آفتاب را که جشن گرفتیم تازه اول راه بود. کو تا آفتاب؟ آفتاب نزده مثل یک موش کور وارد سازمان می شوم و آدم هایش را تحمل می کنم که وقتی خودت کلافه ای انگار اینها غیرقابل تحمل تر می شوند. آدم هایی که چند روزی است چند تا چند تا گوشه ای جمع می شوند و پچ پچ می کنند برایم ذره ای مهم نیست چه می گویند لابد یا اضافه کار قرار است بدهند و مشغول مقایسه رقم ها و اینکه چقدر بر آنها ظلم رفته هستند یا شاخک هایشان خبر تغییر پست و مقامی چیزی دریافت کرده و به فکر سهم خواهی اند. زندگی آنها اینجور می گذرد. گهگاهی هم التفاتی به امثال بنده دارند که کاری به کار هیچکس ندارند. روزی چند بار به تقویم روی میزم نگاه می کنم خب دیگر به نیمه رسیده. خسته تر از همیشه که میرسم به خانه، آنجا هم خبر خاصی نیست. با عجله نهار را آماده می کنم که بعدش فرصت نماز خواندن داشته باشم ... با صدای اذان می خوابم ... بیشتر از همیشه. مثل طبیعت که تازه خوابش سنگین شده. بخوابی انگار زودتر روزهای دی ماه می گذرند. همسر که فصل امتحاناتش است و اگر کارش به غروب نکشد و زنگ نزند که تو ناهار بخور من دیر میایم بیشتر وقتها سر کامپیوتر یا کتابهایش است. این یعنی بچه خوبی باش و سرت را گرم کن و کاری به کار دیگران نداشته باش. برگه نوت لیست خریدهای چسبیده روی یخچال پر شده و روز به روز پرتر می شود. پتوی دو لا شده ام را روبروی تلویزیون گذاشته ام به کاناپه پشت می دهم و برنامه های کسل کننده شبکه های ملی و هر فیلمی که پیش بیاید می بینم. دی ماه فقط صبح هایش خوب است که من ندارمشان فقط صبح جمعه می ماند که قدری شادم و سرحال. اما فقط منم که سرحالم همه چیز مثل روزهای دیگر هفته خاکستری است. دلم کویر می خواهد و آفتاب.

به گمانم صدای بهشت شبیه این باشد

صبح ها که با عجله در شکلاتی ساختمان را باز می کنم و وارد کوچه می شوم تاریکی هوا و گاهی نم باران به صورتم می زند. همه حواسم اما به ساعت است. چند قدمی که دوان دوان به سمت سر کوچه بر می دارم مبادا سرویسم برود ناگهان نزدیک دیوارهای تنها باغ باقیمانده کوچه صدای پرنده های تسبیح گوی نشسته بر شاخه ها پاهایم را سست و قلبم را آرام می کند می بردم به دنیایی بهتر ... جالب این است که یادم می رود و هر روز مثل روز اول شگفت زده می شوم از زیبایی آوازشان. باغ که می گویم به سیصد چهارصد متر نمی رسد با چند درخت کوچک و یک درخت گردو و یک درخت توت بزرگ... در زمینی سه نبش لابد خیلی ها وقتی میان این همه آپارتمان چشمشان به این باغ افتاده اولین چیزی که در دل گفته اند این بوده که عجب زمینی جان می دهد برای یک آپارتمان چند واحدی و شاید حتی ساختمان را در ذهنشان تجسم هم کرده اند ... کسی چه می داند شاید حتی نقشه ساختمان الان در کیف مالکش از این اداره به آن اداره می رود ... 

هر روز قدمهای باقیمانده تا سر کوچه را با این افکار ناخودآگاه بر می دارم که چرا با خودمان و دنیایمان این کار را کردیم؟ درک زیبایی آسمان و درختها و روح نوازی صدای جوی و آواز پرنده ها اینقدر سخت بود؟ کسی از اهالی کوچه مان به تنهایی این باغ فکر کرده؟ اصلا مالک این زمین تا بحال به صدای این پرنده ها گوش داده؟ کسی از خودش پرسیده چرا این همه پرنده به باغی به این کوچکی پناه آورده اند؟ به اینکه چرا در چشم های آدم های دنیای کوچه باغ ها و چای روی آتش و درخت کاشتن و میوه چیدن و ... اینقدر عشق بود و رضایت؟ و در چشم های ما....

به بچه نداشته ام فکر می کنم که اگر آلزایمر نگرفته باشم لابد روزی که با هم از این کوچه می گذریم بگویم این ساختمان را ببین ... روزی اینجا باغی بود و صدای آوازی ...

فیلم: زندگی مشترک آقای محمودی و بانو

هدف اصلی این فیلم نشان دادن تقابل زندگی مدرن و سنتی و سرگشتگی میان این دو است، در جامعه ای که همه ما خواه ناخواه درگیر انتخاب بین این دو هستیم... چقدر سنتی بودن و تا کجا مدرن شدن؟ چقدر تلاش برای حفظ سنت ها و گاهی اصرار بر آنها و چقدر باز کردن درهای تفکرات آزاد و امروزی؟ ... در این فیلم این دو جبهه در مقابل هم قرار می گیرند .. محدثه نماد زنی سنتی و ساناز دختری امروزی و به دنبال آزادی ... و در نهایت هر دو به نوعی سرگشته و شکست خورده ... این فیلم بخش های بسیار مفهومی و زیبایی داشت دو بار دیدمش ... همه شخصیت ها قابلیت این را داشتند که درگیرشان شوی بخصوص ساناز و منصور ... بازی ها هم خوب بود من کلا بازی های ترانه علیدوستی، هنگامه قاضیانی و حمید فرخ نژاد را دوست دارم و اینکه هر سه در این فیلم هستند عالی بود ... پایان هنرمندانه ای داشت اشک ریختن هر دو زن و نگاه سرگشته دختری نوجوان در مرحله انتخاب سبک زندگی اش ...


احترام به خود از نوع آلو اسفناج

خانم های محترم لطفا بیائید به خودمان و علایقمان بیشتر احترام بگذاریم ... اینکه می گویم خانم ها از این جهت نیست که نیاز نباشد آقایان به خودشان احترام بگذارند از این جهت است که معمولا خانم ها و خصوصا مادرها هستند که این موضوع را فراموش می کنند ... وقتی عادت ها، اعتقادات، تکه کلام ها، سلیقه ها و علایق ما در هر کس دیگری حل شود دیگر مائی وجود نداریم ... اوست که وجود دارد و بس ... و اگر بعد مدتی او دیگر ما را ندید حق دارد ما گاهی حتی برای خودمان دیگر وجود نداریم چه رسد به دیگری ... تفاوت ها زیباست به تفاوتهای هم احترام بگذاریم و سعی نکنیم مثل هم شویم، مثل هم نگاه کنیم، مثل هم حرف بزنیم، مثل هم فکر کنیم و مثل هم زندگی کنیم .... بدی ماجرا این جاست که معمولا این حذف خواسته های ما را دیگری انجام نمی دهد خودمان اینکار را می کنیم ... نمونه بارزش بنده ... عاشق آلو اسفناج باشی بعد 5 سال زندگی مشترک تازه اولین بار باشد برای خودت می پزی ... چند روز پیش نهار تنها بودم ... با اینکه غذا داشتم قصد کردم به خودم و علایقم بیشتر احترام بگذارم ... جای شما خالی ..... چسبید ... 


گلها هم فراموش می کنند؟

گلدان بنجامین ام کادوی تولد 91 ام بود ... بزرگترین گلدانی که داشتم و دارم ... همسرم این گلدان بزرگ را به همراه یک گلدان آگلونمای کمی کوچکتر ( که به رحمت خدا رفته ) از پله های دو طبقه ساختمانی که آن زمان ساکنش بودیم به تنهایی بالا آورد ... یادم می آید آن روز از او دلخور بودم از سر کار به خانه برگشته بودم و با خودم قرار گذاشتم وقتی آمد اگر برایم کادو خریده بود دور از جان شما خر! نشوم ... وقتی زنگ آیفون را زد اخم هایم را فشرده تر کردم و سعی کردم روی چیزی که الان اصلا یادم نیست و آن زمان ناراحتم کرده بود تمرکز کنم ... پشت کانتر ایستاده بودم که در را باز کرد ... به تلخی جواب سلام دادم و سرم را به کارم گرم کردم ... اول گلدان آگلونما را روبرویم گذاشت. با اینکه خیلی ذوق زده شده بودم اما سعی کردم ظاهر خشمگینم را حفظ کنم یک تشکر خشک و خالی و سرد کردم و مشغول ادامه کارم شدم ... دیدم برگشت به سمت در و با گلدان بزرگتر و زیباتری که به زور بلندش کرده بود وارد شد ... از خود بی خود شدم و بی اختیار لبخند پهنی روی صورتم نشست ... همسرم با شیطنت خندید و گفت: نگاش کن! می دونستم نمی تونی مقاومت کنی ...

در جریان اسباب کشی ها و جابجایی ها همیشه مراقبش بودم ... بنجامین گل حساسی است، می گویند اگر یک متر حتی جابجا شود دچار تنش و ریزش برگها می شود. اما بنجامین من طاقت آورده بود ... یکبار پارسال دچار آفت شد و چندین بار با آب دانه دانه برگهایش را با دست شستم تا آفتها کم کم از بین رفت ... اما با وجود همه این مراقبت ها با یک اشتباه چند روز پیش بیشتر برگهایش ریخت حتی جوانه های سبز رنگش که روحم از تولدتک تکشان تازه می شد ... هر بار نگاهش می کنم با خودم می گویم فقط یک اشتباه ...

ما آدم ها چقدر مثل گلها هستیم ... گاهی با وجود همه توجه ها و مراقبتها یک حرف فقط یک حرف با ما چنان می کند که سرما با درختچه زیبایم کرد ... حرفی که تا مدتها گاهی تا همیشه در ذهنت می ماند، بارها تکرار می شود و آزارت می دهد ... مراقب مراقبت هایمان باشیم ... حالا باید صبر کنم شاید گل غمگینم برگردد به روزهای شادابی و سرزندگی اش ....


تابلوی نقاشی

اینکه هر روز صبح بخواهی یک ساعت از خوابت بزنی و در عوضش در سرویس بنشینی واقعا سخت است ... روزهایی شده حدودا نزدیک محل کارم که رسیده ایم تازه هوا روشن شده .... روزهایی شده وقتی طول کوچه را تا ته طی می کنم هوا کاملا تیره و ماه کوچه را روشن کرده است ... روزهایی شده همه اعضا و جوارحم فحشم داده اند با صدای بلند که این وقت روز که همه نوع بشر و غیر بشر در خواب نازند شما خانوم کجا تشریف می برید با این عجله؟ ....

اما در این داستان یک جای شیرین هم هست ... اینکه تقریبا هر روز صبح طلوع خورشید را ببینی ... گاهی چنان تابلویی روبرویت به نمایش در می آید که دلت نمی آید سرت را مثل  اغلب اوقات به پشتی صندلی تکیه دهی و چشم روی هم بگذاری ... امروز تابلوی آبرنگ خدا یک نقاشی بود با زمینه آبی آسمان روی کوههای برف گرفته و خاکستری که نقاش چیره دست، قلم مویی را که به رنگ سرخ آغشته بود به جای جایش کشیده بود .... بعد هم که اشعه های نور اضافه شد .... و به تو ثابت کرد برای او خلق زیباتری از زیباترین پیش چشم تو بسیار ساده است...

عاشق سفرم از نوع دیدن تابلو های بیشتری از تو ...

پائیز شاهد است

جز عاشقی کاری از من بر نمی آید .... پائیز شاهد است ... ( عباس حسین نژاد از کتاب تو ابر شو ببار )


کمی دیر شده بود ... بیشتر برگهای رنگ به رنگ وسوسه انگیز در مقابل بادهای طوفانی چند روز پیش طاقت نیاورده بودند ... حیف ... می توانست پائیزی تر از این باشد ... اما این به این معنی نیست که جنگل در صبح جمعه آفتابی گذشته به اندازه کافی دلپذیر و زیبا نبود ... مادرم را هم راضی کردیم بیاید ... قول دادیم خسته نشود و هر وقت خسته شد ماشین حاضر باشد ... قول دادیم زود برگردیم و نگران آماده کردن نهار نباشد ... چقدر بیشتر خوش گذشت دست در دست مادرم ... مادر آذر ماهیم که نشانه های پائیز روی صورت و دستانش حریصم می کند در بوسیدنش در به آغوش کشیدن و بوئیدنش ... مادری که همه جوانی و زیبائی اش فدای مثل منی شده و باز دست بر نمی دارد ... لطفا هیچ کاری نکن مامان بنشین و برایم از ته دل بخند ....



چند عکس دیگر از گردش پائیزی امسال  

ادامه مطلب ...