به یاد اولین دیدار

من و تو هیچوقت  کلیشه نبودیم و داستان ما کپی داستان هیچ دو نفر دیگری نبود. هیچوقت شعرهای پر احساسی که عاشقی برای محبوب خاصش سروده بود را برای هم ننوشتیم، زمزمه نکردیم. هیچوقت برای هم ننوشتیم: " تو را به جای همه کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم .... تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام .... برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود ...." هیچ وقت ولنتاین به دنبال رز قرمز و کاغذ کادوی قلبی نبودیم. بوده است مناسبتهایی که به تبریکی بسنده کرده ایم. هیچوقت بعد اسمم یک جااان غلیظ نگذاشته ای یا در ماشین برایم باز نکرده ای ... اما همیشه خودمان بوده ایم با داستان منحصر به فرد خودمان با حرفها و جملات خود خودمان ... داستانی پر از " تو بخواب من بیدارم" ... " تو بخور گرسنه نیستم" ... " دوست داری؟ باشد " ... " منتظرت می مانم"

زندگی ما پر از جنگ و صلح بوده پر از قهر و آشتی. اما مطمئنم بغض و حرف فروخفته ای یا کینه ای نبوده. من و تو به قول صداقت روز اولمان پایبندیم، بارها از تلخی ذاتی حقیقت رنجیده ایم اما هیچگاه از بیان حقیقت به هم نترسیدیم. این حرفها بهانه ثبت یک روز خوش دیگر با تو بود. تویی که اینجا را نمی خوانی...

بی دلیل نیست دلم می خواهد همه سفرها تنها باشیم... فقط من و تو. روزی داشتم پر از خواستنهای من و پذیرفتنهای تو.

- کمی اینجا بایستیم؟ - موافقی این غذا را بخوریم؟ - با یک چای و نبات چطوری؟ - دلم برف بازی می خواهد. و تویی که با همه موافق بودی.

عشق در نگاه من همرنگ آرامش است. مثل آرامش من با تو ...

برای من عاشقانه هایی هست مثل آخر شب هایی که خسته از شلوغی یک مهمانی به خانه بر می گردیم و می گویم: کمی دور بزنیم؟ میدانی عاشق شب گردی و سکوت و موسیقی ام و می بری مرا تا دم ساحل و تا نگفتم برگردیم هیچ نمی گویی ..

یا وقتی دلت می خواهد اول شهر از سرویس پیاده شوم تا شاید 5 دقیقه مانده تا خانه با هم باشیم...

یا شرطهایی که به تو می بازم و تو جور مرا می کشی ...


  ادامه مطلب ...

چه کربلاست؟

دیشب حال خوشی داشتم ... شب بود و سکوت و من و تو ... دلم خلوتی با تو می خواست .. خودم را مرور کردم و کربلای ترا ... بعد از آنکه نگاهت را خواستم به یاد آوردم طلائیه را و کربلای اردیبهشت سال گذشته ... در هیچکدامش به خواستن نرسیده بودم اشک نریخته بودم ... اما تو دعای نکرده را اجابت کردی ... چشمانم را بستم و سعی کردم لحظه به لحظه خاطراتم را به یاد بیاورم ... حال خوشی است لحظات تنهایی با تو ... جای دنج صحن مقدست ... آنجا که رو به قبله که می نشستی روبرو ضریح زیبایت بود که هنرمند عاشقی در تک تک پیچ و خم هایش غزلی گفته بود ... وقتی کمی سرت را بلند می کردی از پشت شیشه، گنبد طلایی و آن پرچم سرخ در باد ... آنقدر آن جا را دوست داشتم که همانجا تکه تکه اش را در ذهنم ثبت کردم ... چشمانم را می بستم و سعی می کردم جزئیات را به خاطر بسپارم تا توشه سفرم باشد ... هیچگاه لرزش بی اختیار بدنم را وقتی نوک انگشتانم ضریح مقدست را لمس کرد از یاد نمی برم ... همه حرفهایم از یادم رفت فقط نگاه بودم فقط نگاه .. هیچ چیز نتوانست شیرینی هوای تکه ای از بهشت را کم کند حتی سختی ها  و مرارت های سفر حتی ملامت دوست و آشنا ... همانها که دل شکستند وقتی خود به پیشوازم آمدند و بعد دور شدند ...

دیشب دوستی ات را از خدا خواستم ... بالاتر از این چه می توان خواست؟


ادامه مطلب ...

گشت و گذاری پائیزی

آخر هفته به گشت و گذار تو کوچه پس کوچه های شهمیرزاد و نفس کشیدن تو هوای پائیزی این شهر آروم و دوست داشتنی گذشت...مدتها بود امکان سفری هر چند کوتاه پیش نیومده بود همین باعث شد قبل رفتن قصد کنم بیشترین استفاده رو برای خلوت کردن با خودم و تجدید روحیه ام و لذت بردن ببرم ... با وجود یکسری کسری ها که تو مسافرت های گروهی کم و بیش غالبا وجود داره لحظات خوبی برای خودم ساختم و از خودم راضیم ... سفری که تو اوج نا آرامی هام منو به آرامش رسوند .... سفری که بیشتر از همیشه حواسم به خودم بود ... خودی که نیاز به دلجویی و مهربانی داشت ...


عکس های این سفر رو به طور خاص تقدیم می کنم به بهترین دوستم ... تنها کسی از همسفرهای دنیای واقعی ام که دوست داشتم اینجا هم با من و نوشته هام باشه ... به عاطفه عزیزم که امروز روز تولدشه ....


بفرمائید  

ادامه مطلب ...