سفرنامه قزوین - همدان قسمت اول

- در ایران بهترین زمان سفر برای خانواده هایی که دغدغه درس و مدرسه بچه ها را نداشته باشند معمولا یکی در بهار از نیمه فروردین تا اواخر اردیبهشت است و دیگری مهر تا شروع سرمای پائیزی. هم هوا معتدل و لذت بخش است، هم اگر مثل من از شلوغی و ازدحام فراری باشید نهایت لذت را از معطل نشدن در صفها و دیدن دیدنی ها در خلوت خودتان می برید. معمولا نرخ ها هم پائین تر است و بعضا تخفیف هتل ها و ورودی ها هم شامل حالتان می شود.... در هیچ سفری این قدر از سکوت و تنهایی لذت نبردم.....

- کسب اطلاعات و انتخاب مقصد و جزئیات سفر با من بود. مسیری را انتخاب کردم که تا به حال نرفته بودم. راستش را بگویم خیلی مقصد برایم مهم نبود دلم یک سفر دو نفره می خواست.

روز اول: شنبه 11 مهر ...حرکت به سمت قزوین- اقامت در هتل - حمام قجر و بازار و سرای سعدالسلطنه

- وقتی برای رزرو هتل در قزوین سرچ می کردم به خانه بهروزی برخوردم یک خانه قدیمی که چند سالی است بازسازی و تبدیل به هتل شده. عکس ها زیبا بود ( به زیبایی عکس هایی که من از آنجا گرفتم!! ) اما چه شبی را گذراندیم! اولا تمیز نبود. ثانیا سرویس بهداشتی عمومی و یک گوشه خانه بود. خدمات هم که هیچ. تازه شانس آوردیم جز ما مسافر دیگری نداشتند وگرنه ایستادن در صف دستشویی هم به باقی مسائل اضافه می شد. فقط تصور کنید بخواهید برای هر بار دستشویی رفتن یا مسواک زدن لباس بپوشید. تازه این قسمت خوبش بود کل شب هر یک ساعت برق اتاق را روشن می کردیم چند پشه ای را به درک می فرستادیم چرتی می زدیم تا یک ساعت بعد که دیگر از صدای تیک آف و کنده شدن پوستمان به تنگ می آمدیم. سعی می کردم با همسرم چشم تو چشم نشوم!! تازه این هتل سورپرایزم بود براش!!

شما بودید با دیدن این عکس ها وسوسه نمی شدید؟

 بفرمائید  

ادامه مطلب ...

یک پائیز دیگر ....

مدتی است پائیز دوست داشتنی و راز آلود از راه رسیده ... با چاشنی سرما خوردگی و قدری اندوه ... لحاف رو تختی را از کمد بیرون آوردم و خزیده ام به رختخواب گرم و نرمم .... دیروز رفتم شهر کتاب و با چند کتاب طنز برای همسر و چند کتاب مخصوص خودم برگشتم ...

چه استقبالی بهتر از این از این فصل سرد و مغرور که بالش های روی تخت را روی هم بچینی، لحاف را تا روی سینه ات بالا بکشی ... از پنجره باز قطره های باران را ببینی و بوی نسکافه و شکلات بپیچد دورت و کتاب بخوانی .... قدری بی حال هم باشی و حوصله رسیدگی به کارهای ناتمام خانه را نداشته باشی .... قدری دلگیر باشی و حوصله حرف زدن با کسی را هم نداشته باشی ... آنوقت ساعتها بمانی در آن حال و بروی به اعماق روحت و افکارت ... و بعد به خوابی عمیق فرو روی ...

هنوز مانده تا رنگ بازی پائیز و شور و گرمی عشق  ...

دیگر همه چیز این دنیا تکراری است جز مهربانی

مردهای قدیم صبح ها از خانه بیرون می رفتند برای یک لقمه نان ...  زن بود و کارهای خانه هایی بزرگ و پر از سوراخ سنبه بدون امکانات امروزی و رسیدگی به بچه ها که تعدادشان هم از بچه های این دوره زمانه بیشتر بود گاهی پدر و مادر زن یا مرد هم بودند و سر و کله زدن و نگهداری از آنها هم بود. مرد که به خانه می آمد غذا آماده بود. خانه تمیز و حتی مادر بچه ها را خوابانده بود که مزاحم استراحت پدر نشوند. مادر بود و همه خانه و خانواده... پدر بود و کار بیرون از خانه.... کاری به عادلانه بودنش ندارم اما باور عمومی و رسوخ کرده در تار و پود ذهن زنان و مردان اینگونه بود که مرد است که کار می کند. مرد است که خسته می شود و نیاز به استراحت دارد.

زنها که شاغل شدند، مردها بیشتر از قبل مسئولیت هایی در امورات خانه و تربیت بچه ها به عهده گرفتند. بیشتر همکاری کردند و نتیجه شد درک درست تری از روحیات زنان و پیچیدگی های کارهای سابقا دیده نشده آنها. پدرهای امروزی بیشتر دغدغه مشکلات بچه ها را دارند... گاهی آشپزی می کنند. بچه را می برند حمام .. در مهمانی ها نمی شوند یکی از مهمانها ....  می دانند افسردگی بعد از زایمان چیست ....

این چند روز سه بار شاهد این تغییر بودم ... مواجهه مردان با مادر و دختر 5-6 ساله اش

بار اول: وقتی به خانم جوان و بلند قدی که چادر پوشیده می گویم منتظر باشد تا همکارم بیاید برای نشستن روی تنها صندلی کنار میزکارم اجازه می گیرد. دختر کوچولو که مثل مادر لباس پوشیده روبرویش می ایستد و می گوید: مامان تشنمه. وقتی برایش آب آوردم دیدم یکی از آقایون همکار که یک پسر 3 ساله دارد برای دخترک صندلی آورده و یکی دیگر هم تعارف چای و صبحانه می دهد. خیلی سریعتر از معمول کارشان تمام شد و رفتند.

بار دوم: به سمت سرویس که می روم می بینم مادر و دختر از راننده چیزی پرسیدند و وقتی چند قدمی دور شدند آقا ابراهیم صدایشان کرد . برگشتند و سوار شدند. زن موقع پیاده شدن : - ممنون آقا چقدر می شه؟    - هیچی به سلامت..... آقا ابراهیم هیچوقت مسافر سوار نمی کرد.

بار سوم: مادر و دخترک که سوار تاکسی شدند فکر کردند هر دو مرد پیاده شده اند اما فقط یک جای خالی بود دختر که دید جای نشستن ندارد شروع به گریه کرد مادر هر چه گفت: دخترم عزیزم ببخشید الان می رسیم گریه دخترک بند نیامد. ناگهان راننده جوان و اخمالو زد روی ترمز .. ترسیدم نکند پیاده شان کند. وقتی ایستاد از مسافر صندلی جلو خواست عقب بنشیند و مادر و دختر بیایند جلو ... بعد هم سر دخترک را با سوالها و خوش و بش هایش گرم کرد .... چیزی به آخر مسیر نمانده بود ...


الو 125؟

پست قبل از اشتیاق تجربه های تازه گفتم ... کائنات دست به کار شد. تجربه ای خاص در دامنم گذاشت از نوع گیرافتادگی در آسانسور بین طبقه 2 و 3  به مدت نیم ساعت!

دقایق اول خیلی منطقی به اینکه چه باید کرد؟ فکر کردم. اول شماره های موبایلم را چک کردم و وقتی دیدم شماره نصاب را ندارم با همسرم تماس گرفتم. همچنان منطقی ... و بعد از چند تماس دیگر با همسرم، همسایه و نصاب همچنان منطقی ... دغدغه اصلیم در آن دقایق فقط از دست رفتن زمانی بود که مرخصی ساعتی گرفته بودم تا با خیال آسوده نهار بخورم و استراحتی کنم و بعداز ظهر به کارهایم برسم....

نتیجه تماس ها: کسی در ساختمان نیست ... همسرم تا برسد 20 دقیقه ای طول می کشد ... نصاب آسانسور حداقل نیم ساعت دیگر می رسد ... و شرایط گیر کردگی من بین طبقات به گونه ای بود که کاری از دست خودم هم بر نمی آمد جز انتظار و انتظار ....

ناگهان اما شرایط تغییر کرد متوجه شدم آینه و کل کابین بخار گرفته و لحظه به لحظه غلیظ تر می شود ... گرمم شده بود و حس کردم سخت تر نفس می کشم ...  ترسیدم .... به این فکر کردم که ممکن است اینجا بمیرم؟ ... لحظه ای دلم خواست اگر اوضاع بدتر شد حداقل یک نفر اینجا کنارم باشد ... پشت در و با من حرف بزند ... از مردن در تنهایی ترسیدم ....

با پدر همسرم تماس گرفتم ... موقع حرف زدن با او به وضوح صدایم می لرزید و گفتم حالم خوب نیست ... طفلک چقدر ترساندمش .... آن چند دقیقه تا با آتش نشانی برسد آن تجربه خاص بود ...

بیرون که آمدم همسرم رسید گفت همه راه را در حال پرواز و آژیرکشان آمده و شاکی بود از آدمهایی که به جفت راهنما و بوقهایی که می زده توجه نمی کردند ....

گاهی یادمان می رود چقدر نزدیکیم به آن لحظه ... که خاص تر است از هر اتفاق دیگری که تا آن لحظه تجربه اش کرده ایم ...

دلخوشی ها

فکر نمی کنم در دسته بندی های شخصیتی جزو تنوع طلب ها باشم.

- ماههاست در مقابل اصرارهای همسرم برای خرید موبایل جدید در شأن خودم! مقاومت می کنم.

- 6 سال پیش وقتی به خواهرم گفتم از کفش اش خوشم می آید صاحب یک کفش مشکی مجلسی شدم که هنوز که هنوز است همه مهمانی ها می پوشمش.

- کم پیش می آید به جهت تنوع وسایل خانه را جابجا کنم بابت گذاشتن هر چیزی در خانه کلی بررسی می کنم و وقتی بهترین جا را به نظر خودم یافتم دیگر آن وسیله آنجا مقیم می شود.

- موقع خرید سخت گیرم اما وقتی آنچه می خواهم می یابم ول کن اش نیستم.

- دستور غذاها و نوشیدنی های مورد علاقه ام را تغییر نمی دهم.

- 5 سال است یک گردنبند ساده با نگین توپاز آبی همه جا بر گردنم است.


  در عین حال یک جور تناقض زیر پوستی هم در وجودم قابل شناسایی و ناشناخته است:

- در شهربازی ها وسایلی را انتخاب کرده ام و گاهی تا حد مرگ ترسیده ام.

- بارها در رستوران ها و کافی شاپها عجیب ترین غذای منو را سفارش داده ام و بعد چشیدن تقریبا دست نخورده باقی گذاشته ام و باز از رو نمی روم.

- آدم امتحان مسیرهای جدید، سر زدن به مغازه های تازه افتتاح شده و امتحان رنگهای جدید هستم.

- همیشه از رفتن به جاهای جدید لذت می برم. گاهی در جاده ای گم شده ایم و دیر به مقصد رسیده ایم اما من از دیدن مناظری نو شاد بوده ام.

- هیچ چیز برایم نابود کننده تر از تکرار و تکرار نیست.


تحلیل خودم: هر کس دلخوشی ای دارد. گویا دلخوشی من تجربه حس های ناب و بکر است. تجربه های تازه باعث می شوند باور کنم هنوز در این دنیا چیزهایی برای چشیدن هست . هنوز حس اولین بار حقوق گرفتنم، مزه اولین غذایی که به تنهایی پختم، استقلال اولین روزهای زندگی در خوابگاه و بعد در خانه خودم، هیجان اولین سفر هوایی و رانندگی به تنهایی و حتی اولینهای خیلی کوچکتر برایم تداعی کننده لحظات خاص و خاطره انگیز است.

اراده کرده بودم از تجربه ناب دیگری بنویسم که کار رسید به آسمون ریسمون بافتن و خودشناسی!

همین چند روز پیش صبح جمعه که قرار پیاده روی لب ساحل را به همراه "ش" عزیز داشتم ناگهان گفتم من ماشین می آورم، دنبالش رفتم و راندم ... چند روز بعد هم به همراه همسرم در جاده پدری ...یک اولین دیگر .... بی تاب بعدی ام!

بیشتر زندگی کنیم

این روزها کم زندگی می کنم ... نمی دانم چطور روز و شبم به هم پیوند می خورد ... باید کاری کرد. اینجور نمی شود ... وقتی می خواستم برای وبلاگم اسمی انتخاب کنم به این فکر کردم که چیزی باشد که باعث حرکت و انرژی مضاعفم شود اما می بینم از هدفم دور افتاده ام ... زمان از من می گریزد و من به گرد پایش هم نمی رسم ... خوب می دانم ارزش نیم سال اول بسیار بیشتر از نصف سال است، چند ماه دیگر که روزها کوتاه شوند وضعم از این هم بدتر خواهد شد ... معتقدم که لحظاتی که واقعا زندگی می کنیم چیزی فراتر از 24 ساعتی است که در روز در اختیار داریم روزهایی شاید گذشته که یک ساعتش را هم زندگی نکرده ایم.. مال خودمان نبوده است. تکرار بوده و گذران ساعتها ... می خواهم بیشتر زندگی کنم ... باید بلند شوم ... هر روز را باید با این دید شروع کنم که می تواند زیباترین روز زندگیم باشد ... در کتابی خواندم که وقتی از خواب بیدار می شوید بیندیشید که به چه چیز فکر می کنید؟ به خودتان چه می گوئید؟ چه حسی به خودتان و زندگیتان دارید؟ مثبت یا منفی بودن این افکار آغازین، مثبت یا منفی بودن کل آن روزتان را می سازد ... دیدم چقدر این روزهایم با خستگی و کسالت آغاز می شود ... سعی کردم تغییر را از لحظه اولی که چشم هایم باز می شود شروع کنم ... به خودم و زندگی سلام کنم ... بابت همه آن چیزهایی که دارم شکرگزار باشم ... دعا کنم برای سلامتی و یک روز خوب ... برای خودم و دیگران ... در آینه به خودم لبخند بزنم و افکارم را مدیریت کنم ... نگذارم دیروزها در ذهنم جولان دهد بدون اینکه مقاومتی در مقابلشان داشته باشم ... به برنامه های آن روز فکر کنم و با انرژی روزم را آغاز کنم ... برای من دو بار در روز لحظه آغاز است یکی وقتی از خواب بیدار می شوم و دیگری وقتی که در خانه را باز می کنم و به خانه بر می گردم ... بیائید خوب آغاز کنیم به امید جاری شدن خوبی در همه لحظات زندگیمان ....

چه رمضانی را می گذرانم!

 گذشته از روزهای بلند و گرمای بی سابقه هوا چیزی که دارد نابودم می کند بی خوابی است ... حداکثر 6 ساعت در شبانه روز آن هم بریده بریده به اینصورت: 2ساعت و نیم عصر، 2 ساعت شب و 1 ساعت و نیم صبح بعد از سحر .... 

برای منی که زمانی معروف بودم به شلمان و حتی رکورد خواب را شکسته ام و کلی افتخارات در این زمینه دارم این یعنی فاجعه ... برای اینکه کاملا موضوع  روشن شود مثال می زنم: برای من هیچ سخت نیست مثلا از ساعت 4 تا 9 شب خوابیده باشم، بعد به حالت نیمه خواب و بیدار را تا 12 شب بگذرانم و 12 شب انگار نه انگار، سرم را روی بالش نگذاشته خوابم ببرد تا صبح ... بی اغراق گفتم! ... یا مثلا تا کنون نصف شب زلزله ای نیامده که بتواند مرا بیدار کند ... این صحنه که همه دویده اند تو حیاط و بعد زلزله که به دور و برشان نگاه کرده اند دیده اند بنده طبق معمول تکان هم نخورده ام بارها تکرار شده ... به هر حال هر کس در یک زمینه ای استعداد دارد! ناشکری چرا؟

خب حالا فکر کنید چه بر من می گذرد این روزها؟ ... راضی به زحمت نیستم، خودم می گویم ... این می گذرد:

همیشه خواب آلود و کلافه و گاهی عصبی ام... حس می کنم ضریب هوشی ام شدیدا پائین آمده ...

حوصله گوش دادن به عرایض دیگران را ندارم... بعضا شده بنده خدائی آمده اداره نشسته یک ساعت روضه خوانده بعد مجبور شده همه قسمت های مهم روضه را تکه تکه در جواب سوال های من تکرار کند.

سوتی می دهم تا دلتان بخواهد.

حوصله حرف زدن ندارم و جا داشته باشد با بله یا خیر ... بیشتر جا داشته باشد با تکان سر کار ملت را راه می اندازم!

روزی ده بار این تقویم روی میزکارم را وارسی می کنم و ضریب روزهای رفته به کل ماه را حساب می کنم. امروز شده 60%

این روزها مرتب جملاتی این چنین از من شنیده می شود: ماه رمضان که تمام شود .... ال می کنم ... بعد ماه رمضان ... بل می کنم.

کلا زندگی یکجورهایی تعطیل شده و فقط روزه می گیرم ...