زندگی شاید همین باشد

همکارم خانم "ف" یک روز صبح چند نشای توت فرنگی بی رمق برایم آورد. آن روز که یادم رفت بردارمشان با خودم گفتم بیچاره ها در حال احتضار بودند منم ضربه آخر را زدم. فردا که از سر کار بر می گشتم مستقیم رفتیم گلفروشی و همانجا کاشتیم و آوردیم خانه. امید چندانی بهشان نداشتم اما حالا محکومند به تأمین توت فرنگی ارگانیک امسال ما!!


 

 

این هم غنچه های رزی که همسرم به عنوان رز رونده خریده بود... وقتی گل را دیدم گفتم نمیدانم چه نوع رزی است اما مطمئنم رونده نیست .... یک جورایی هیجان داشتم ببینم چه رنگی است ...


مادر شدن، چرا؟

ادامه نسل بشر؟ شاید منطقی باشد اما برای من کافی نیست ... زیادی خشک و بی معنی است. انقدر که دوست دارم از آن شانه خالی کنم.... در مقابل این هایی که دغدغه انقراض نسل بشر ( بی معنی تر حتی انقراض نسل مسلمانان! ) را دارند گروهی معتقدند که اصلا چرا بچه؟ در این دنیای پر از رنج و حسرت و سیاهی و ظلم که نمی توان مسئولیت ورود طفلی معصوم و بی گناه را صرفا بخاطر قانون طبیعت پذیرفت.

اما دنیای من سیاه نیست و به نظر من دنیا را آدم هایش می سازند و انسانهای جدید می توانند دنیایی جدید و متفاوت بسازند و این انتخاب آنهاست.

من این روزها جای خالی کودکی 3-4 ساله را می بینم که در خانه ام می دود .... نوزادی که در آغوشم می خوابد ... جای دستهای نرم و کوچکی را در دستانم حس می کنم که همراه من کوچه های این شهر را می آید و از بوی بهار نارنج جاری در هوا پر از ذوق می شود.... گاهی آخر شب ها موقع برگشت از شهر پدری حتی صدای نفس هایش را که در آغوشم به خواب رفته حس می کنم..... برای من مادر شدن ورود به دنیایی تازه است ... دنیایی پر از احساس های ناب ....

همیشه واژه مادر یا خانواده برایم مقدس بوده و حالا وسوسه داشتن یک خانواده به تمام معنا با همه مسائل و مشکلاتی که قطعا پیش رویم است، قلقلکم می دهد. هنوز نمی دانم مادر خوبی خواهم بود یا نه ... و یا نیامده نگرانم که در یک سالگی به که بسپارمش. اما خوب می دانم که چقدر صبر کردم تا خیلی چیزها آماده آمدنش شود ... به همسرم که نگاه می کنم، به موجودی که روزی بابا صدایش کند حسودیم می شود ...

عزیز نیامده! آرامش قلب های ما خانه امن تو می شود.

چهارشنبه اولین جلسه کلاس یوگا بود مربی چیزی گفت که لحظات بیکاری این روزها مرتب در ذهنم تکرار می شود. اینکه: روح قدسی ای که در نطفه دمیده می شود خود او آن پدر و مادر را انتخاب می کند ... درست یا غلط زیباست ...

چشم ها را می توان شست

از یکی دو سال پیش کم کم در متن و حواشی چاق سلامتی دید و بازدیدها زمزمه هایی شروع شد که آزارم می داد. حس می کردم کسی سعی دارد به خصوصی ترین حریم زندگی ام سرک بکشد. برخوردم علاوه بر خودخوری جوابهایی حاوی پیام: لطفا دخالت نکنید، بود. نتیجه این برخوردها اما بروز و ظهور جهشهایی مبتکرانه و هوشمندانه در روش نیل به اطلاعات در طرف مقابل بود. به گونه ای که حالا نه تنها ناراحت نمی شوم که محو خلاقیت این عزیزان دل، مشغول درس پس دادن در کلاسهای " مدیریت خلاقانه ارتباطات " و " چگونه راههای جدید بیابیم" شان هستم.

به طور مثال عمه بزرگم امسال عید دقیقا جلوی در ورودی منزلشان رسما شکم بنده را معاینه دقیقی نمودند و نتیجه را که بحمداله منفی بود به حضار محترم اعلام کردند! یا یکی از اقوام همسر، بعد اتمام مهمانی در حالی که در تست روش های بعضا قدیمی و نخ نما به نتیجه روشنی نرسیده بود ( تجربه بالای من هم بی تاثیر نیست البته!) با قیافه ای جدی و دلسوز پرسید: " عزیزم امشب یکجور خاصی بودی، حالت خوبه؟ اتفاق خاصی که نیفتاده؟! "انقدر از روش ابتکاری اش خوشم آمد که یادم نیست چه جوابی دادم.

واقعا به نظر شما اینکه کسی بتواند در کسری از ثانیه بحث در مورد هوای سیزده بدر را به موضوع بچه دار شدن ربط بدهد، خلاق نیست؟

انشای من!

خدا کند قدیمی ها راست گفته باشند که سال نکو از بهارش پیداست. آغاز بهار برای من که به شدت نکو بوده ...

تحویل سال، سفره هفت سینی که چیدیم، آینه و قرآن، دلخوری و دلتنگی اول سال که زیاد طول نکشید، بوی لباس های نو، لب های خندان، تبریک و عید مبارکی، صبحانه های دو نفره، بیداری های بی دغدغه، خلوت با خود، سکوت، بستن چمدان سفر، جاده و جاده و جاده، دشت های زرد کلزا و شکوفه های صورتی و سفید روی درختان، نماز مغرب حرم زیر نم نم باران در آن هوای سرد، راه رفتن های بی هوا و بی هدف در رواق های اطراف ضریح امام مهربان لا به لای طرح و نقش و رنگ و آینه، نگاه کردن به لب های لرزان و چشم های بی ریای گریان، گوش دادن به صدای هق هق زنی که از لابه لای نجواهای گنگش گاهی یا امام غریب، آقا جان و یا ضامن آهویی به گوشم می رسید، تجربه متفاوت و شیرین موج های آبی و هیجان، تجربه غرق شدن، جیغ و ترس و لذت، سونای بخار، حمام ترکی ... کمی دوری، صبح وداع و تنها نشستن سحرگاهی در صحن جمهوری، گوش دادن به صدای نقاره در کنار آن دیواره با کاشی های قدیمی، گشت زدن در بازار رضا و باز جاده و جاده و جاده، تجدید خاطرات شیرین همسرم در راه شبانه ای که از شهرهای تنهایی ها و خاطره هامان می گذشتیم، شب بیداریم برایش که همه راه را تنها راند، پایان سفر، چند روز در حوالی هم و عادت به با هم بودن، صدا زدن هایش بعد دقایقی بی خبری .... به آرامش عجیبی رسیده ام.

- نمی دانم چرا اما در سفرهای زیارتی دست و دلم به عکس گرفتن نمی رود. دوربین را در راه برگشت و در جنگل گلستان از کیفش در آوردم و هنوز عکس هایی که همسفرها گرفته اند به دستم نرسیده اگر خوب بود ادامه همین پست می گذارم.

 

ادامه مطلب ...

سال 94 مبارک

سال جدید بلاخره از راه رسید با تبریک و دید و بازدید مثل هر سال، اما می تواند سالی مثل سالهای پیش نباشد. دلم روشن است امسال به لطف خدا سال خوبی می شود. شاید هم سالی خاص و بی نظیر و به یاد ماندنی شد کسی چه می داند؟

دو روز مانده به عید دغدغه خرید ها و تمیزکاری ها را دور ریختم ... دور زندگی کند و دلپذیر شد. امیدوار بودم همسرم بعد از دو هفته صبح رفتن و شب برگشتن و نبودن لااقل برای خرید سنبل و ماهی و بودن در هیاهوی روزهای آخر سال کنارم باشد. گفت پنجشنبه هم تا 8 شب نمی آید. از صبح کلافه بودم احساس تنهایی می کردم اما لحظات آخر رسید. آن شب بهترین شب آخر سال بود. کل خیابان را از یک سمت رفتیم و از سمت دیگر برگشتیم همه ماهی ها و گل ها را نگاه کردیم و آخر با 4 ماهی قرمز و سنبل و سنجد و سمنو به خانه آمدیم.

امسال برای اولین بار سال نو را در خانه خودمان و جمع دو نفری کوچکمان شروع کردیم. به اندازه تحویل سال در خانه پدری پر هیاهو و شاد نبود اما حسی داشت شبیه حس بزرگ شدن و شروع یک خانواده دیگر. امروز دقیقا 5 سال است که یک خانواده ایم اما کم بوده زمانهایی که این حس را تجربه کرده باشیم. همیشه حل بودیم در گذشته، در پدر و مادرها و خواهر ها و برادرها.

فردا عازم مشهدیم. امروز سر کار نرفتم. بعد از دو سال چمدان سفر را از بالای کمد پائین آوردم. چطور این همه بدون سفر طاقت آوردم؟ اول از همه چادر مشکی ام را گذاشته ام کنارش و جانمازم. باید باقی وسیله ها را آماده کنم.


دریاب عمر را

باید این حقیقت را بپذیریم که چه بخواهیم چه نخواهیم طبیعت در حال شکوفایی است و رویشی دوباره ... شروعی از نو.

چه ما چشم هایمان را ببندیم و در چهار دیواری مان بنشینیم و به کنج دیوار زل بزنیم چه چشم هایمان را باز کنیم به روی گلها و جوانه ها و زیبایی ها بهار با همه شگفتی هایش آمده. شکوفه ها باز شده اند.

چه ما گوشهایمان را بگیریم و نخواهیم بشنویم و چه بشنویم زیباترین ترانه های  پرندگان را.

چه بنشینیم به غم ها و حسرتها و گذر عمر فکر کنیم چه به دامان طبیعت برویم و لذت ببریم این عمر و این بهار هم می گذرند.

چه بهتر که همراه شویم با این جریان خوش. جزئی از این همه شادی و رویش و لبخند باشیم. سخت نیست فقط بی تفاوت نباشیم. چشم ها و گوش هایمان را باز کنیم و فرصت همراهی با طبیعت را از دست ندهیم. به نظر من از اواسط اسفند تا اواسط خرداد زمانی طلایی است ... در میان این همه دوندگی و خستگی و کارهای عقب مانده از دستش ندهیم.



- خیلی خسته ام این ها را می نویسم که همه این روزهایم نشود خستگی و درماندگی ... کمکی ندارم با کلی کار که مثل نواری در سرم رژه می روند. کاش کسی خسته نباشیدی بگوید.

نمایشگاه گل

خریدهای من از نمایشگاه گل امسال:

البته یک گلدان گل کاغذی هم خریدم که تو عکس تشریف ندارند. امسال آخرین ساعت های نمایشگاه بلاخره جور شد که بروم خیلی شلوغ بود و چیدمان غرفه ها بهم ریخته بود و بعضی از غرفه ها تقریبا خالی شده بودند اما باز هم خوب بود.

 پی نوشت: دوستان علاقه مند به نگهداری گل توصیه می کنم حتما سری به سایت باغ شیشه ای بزنید. من که بعضی اوقات به خودم می آیم می بینم 2 ساعت است دارم در این سایت می گردم.