چارت

آقای "ع" یه مرد بلند قد میانسال بود با ریش های تراشیده و موهای مرتب ... چند روز پیش به اداره آمد و در مورد شرایط گرفتن مجوزی خاص با من صحبت کرد. به اندازه کافی با تجربه و با اعتماد به نفس بنظر می رسید ... وقتی لیست مدارک مورد نیاز را بهش دادم به بند بند آن نگاه کرد و سوالاتی پرسید. وقتی به مورد 12 رسید پرسید: چارت سازمانی شرکت یعنی چی؟ براش توضیح دادم که چارت سازمانی نمودار شماتیکی است که سلسله مراتب افراد و جایگاه بخش های مختلف و نفرات رو در شرکت نشون میده، بعد توضیحاتم وقتی دیدم هنوز با چشم های گرد و منتظر داره بهم نگاه می کنه از یکی از پرونده های روی میزم چارت سازمانی شرکت دیگه ای رو پیدا کردم و دادم دستش، برای محکم کاری حتی روی اون نمودار توضیحاتم رو تکرار کردم ... حالت چشم هاش عوض شد و با اعتماد به نفسی که اوایل تو چهره اش بود گفت: آهان متوجه شدم ... 

دیروز آقای "ع" دوباره اومد. از توی کیف دیپلمات چرمی اش یه کاور نایلونی بیرون آورد. یکی یکی مدارک رو بر اساس لیست از تو کاور بیرون می آورد و می داد دستم. تا رسید به مورد 12. تو سربرگ شرکت که انتهاش مهر و امضا شده بود و بالاش نوشته بود چارت سازمانی. 

معمولا می تونم تو اداره خنده امو شده برای چند دقیقه کنترل کنم ... اما این بار واقعا سخت بود. سریع فرستادمش تو اتاق رئیس و خودم خیره موندم به اون برگ کاغذ. 

آقای "ع" یک دایره وسط اون برگه کشیده بود و توش نوشته بود هیئت مدیره. روبروی اون دایره یک میز چهار پایه کج و کوله نقاشی کرده بود و کنارش یک فلش و بعد نوشته بود میز کنفرانس!!!

سهم من از آسمان

وقتی لباس هایم را درون ساک ها و چمدان ها جا می دادم ... وقتی ظرفها و لیوان ها و تابلوها را لای روزنامه های تاریخ گذشته می پیچیدم ... وقتی کارتن ها را می بستم ... و همان لحظه دلم برایشان تنگ می شد ... نمی دانستم 9 ماه بعد قرار است دوباره ببینمشان، اگر می دانستم جور دیگری با تک تکشان خداحافظی می کردم ... 2 ماهی که شد 9 ماه ... 9 ماه صبوری و زندگی با قوانین دیگران ...

در این 9 ماه کسی نبودم که می شناختم ... کسی که 9 ماه غذایی نپخت، هیچ گلی نکاشت، نرقصید، با صدای بلند آواز نخواند، نگذاشت صدای آهنگ مورد علاقه اش تمام خانه را بردارد ... عاشقی نکرد، روبروی آینه نایستاد و لباس های رنگی نپوشید، از ته دل نخندید، حتی یک تابلو را جابجا نکرد .... اتاقی داشت که مال خودش نبود، اختیار عوض کردن ملحفه تختش با خودش نبود ...

و چقدر تنها بود ... چقدر کسی حواسش به او نبود ... به زیاد خوابیدن هایش ... به بی حوصلگی هایش ... به نخندیدن هایش ... به ناهار آن یک هفته رمضان که روزه نبود ... هیچکس حواسش به رنج اش و صبوری هایش نبود ...

تا اینکه خانه آرزویش را یافت ... و بعد هدیه گرفت ... از کسی که در همه این لحظات همراهش بود ... کسی که وقتی دیگران بهترین ها را برایش نمی خواستند رویایش را برایش کنار گذاشته بود ... کسی که هم او برایش کافی بود ... خانه اش اما هنوز چهار دیوای ای آجری بود پر از پنجره و یک حیاط  پر از آسمان ...

باز هم باید صبر می کرد ... وقتی گاه و بیگاه به خانه اش می رفت می خواست زمان بایستد ... دلش می خواست شب همانجا روز همان گچ و خاک بخوابد اما همانجا باشد تنها جایی که به آن احساس تعلق می کرد ... دلخوشی اش چند عکسی بود که مرحله به مرحله از خانه می گرفت ... بعد چشم هایش را می بست و خودش را در خانه اش می دید ... از در خانه وارد می شد از هال می گذشت در آشپزخانه روبروی پنجره غذا می پخت ... بعد به اتاق خواب می رفت و بعد توی حیاط ... و همانجا می ماند ...

در خانه ای که همه پرده هایش همیشه کشیده بود رویای خانه ای را می دید که تا غروب آفتاب همه پرده هایش کنار باشند ... و با همان عکس ها طاقت آورد ...

حالا خانه اش را بسیار دوست دارد ... خانه ای با دو آسمان ... گاهی هر دو ابری ... گاهی هر دو آفتابی ... و گاهی یکی ابری و یکی آفتابی ... خانه ای که ماه دارد و ستاره و ابر و باد و باران ... دیگر کسی در گل فروشی نمی پرسد: الآن اینو کجا میخوای بگذاریش؟ ... خانه ای که آفتاب به همه گلهایش می رسد ... خانه ای که در آن آسانتر می توان تنها بود و آرام...

خانه ای که پرده هایش تا غروب آفتاب کشیده نمی شود ....

این عکس ها رو همین هفته از حیاط  خونه گرفته ام ...  

بفرمائید   ادامه مطلب ...

ضیافت خودمونی

همه آدم ها زمانهایی دارند که با بقیه زمانهای روز یا هفته براشون فرق داره ... زمانهایی که معمولا تنها هستیم و مال خود خودمون هستند ... برای من وقتی مأموریت هایی دارم که صبح دیرتر از خونه میرم یا اینکه بعد از اتمامش زودتر به خونه بر می گردم یکی از اون زمانهای خاصه ... امروز یک روز خاص بود ... 

زندگی گاهی می تونه به سادگی آماده کردن یک نوشیدنی گرم برای خودت بعد یک روز سرد کاری باشه ... زندگی می تونه گشتن تو کابینت برای پیدا کردن یک ماگ پائیزی باشه .. زندگی می تونه دعوت خودت به یک ضیافت خودمونی باشه ... 


گشت و گذاری پائیزی

آخر هفته به گشت و گذار تو کوچه پس کوچه های شهمیرزاد و نفس کشیدن تو هوای پائیزی این شهر آروم و دوست داشتنی گذشت...مدتها بود امکان سفری هر چند کوتاه پیش نیومده بود همین باعث شد قبل رفتن قصد کنم بیشترین استفاده رو برای خلوت کردن با خودم و تجدید روحیه ام و لذت بردن ببرم ... با وجود یکسری کسری ها که تو مسافرت های گروهی کم و بیش غالبا وجود داره لحظات خوبی برای خودم ساختم و از خودم راضیم ... سفری که تو اوج نا آرامی هام منو به آرامش رسوند .... سفری که بیشتر از همیشه حواسم به خودم بود ... خودی که نیاز به دلجویی و مهربانی داشت ...


عکس های این سفر رو به طور خاص تقدیم می کنم به بهترین دوستم ... تنها کسی از همسفرهای دنیای واقعی ام که دوست داشتم اینجا هم با من و نوشته هام باشه ... به عاطفه عزیزم که امروز روز تولدشه ....


بفرمائید  

ادامه مطلب ...

اینجا برای من

دلم می خواهد اینجا جائی باشد برای شناختن بیشتر خودم بدون دغدغه خوانده شدن... بدون اینکه به سلیقه مخاطب در آیم ... حیاط خلوتی برای تخلیه ذهنی و گاهی ثبت گوشه گوشه زندگی ام تا بهتر ببینم با زندگی ام چه کرده ام ... بهتر ببینم زندگی ام را با چه انباشته ام ... و گاهی اینجا گوشی می شود برای پاک شدن برای خالی شدن ... برای نظم دادن به ذهنی که فکر کردن فقط آن را درون تو در توی بیشتری غرق و گم می کند ... برای اینکه پیدا شوم ... برای اینکه نوشتن پیدایم کند ...

سه کتاب

کتابی که این روزها می خوانم سومین اثر از زویا پیرزاد است که خوانده ام بعد از "چراغها را من خاموش می کنم" و "عادت می کنیم"  به نام سه کتاب ... هر سه را دوست داشتم ... و این سومین کتاب را بار دومی است که می خوانم دقیقا بعد از اتمام بار اول ...

قهرمان داستان های زویا پیرزاد بیشتر زنان هستند و او بیشتر به دغدغه ها و احساسات آنها می پردازد خیلی ساده و واقعی مثل احساس های مشترک همه زنان دنیا ... مثل زندگی ها و داستان های بسیار شبیه به هم همه زنان دنیا ...


بخش هایی از داستان مگس از مجموعه کتاب اول ( مثل همه عصرها )


یاسمن از مادر عالیه پرسید: راضیه بانو آشپزی بلد بود؟

مادر عالیه گفت: همه کار بلد بود، اما فقط وقت هایی که حوصله داشت. حوصله که نداشت دست به سیاه و سفید نمی زد.

یاسمن پرسید: شوهرش، پدر تو سخت گیر نبود؟

خیلی دلش می خواست باشه. آن وقت ها سختگیری نشانه مرد بودن بود، اما از پس راضیه بانو بر نمی آمد.

مادر عالیه تعریف می کرد: روزی پدرم سر سفره بهانه گرفت که برنج خوب دم نکشیده و دوری پلو را از پنجره پرت کرد بیرون. ما بچه ها توی باغ بازی می کردیم. دانه های برنج را دیدیم که پرواز کنان آمدند و دوری خورد به تنه درخت و شکست. با دهان های باز به پنجره نگاه می کردیم که جواب راضیه بانو آمد. بقچه ی سفیدی از پنجره بیرون پرید. سفره ی ناهار بود. توی هوا از هم باز شد و بشقاب ها و لیوان ها و ظرف ها بیرون ریختند و پخش زمین شدند. دویدم توی اتاق. پدرم مبهوت به جای خالی سفره نگاه می کرد. وقتی که پرسیدم چه شده، راضیه بانو گفت: هیچ، آقا جانت تصمیم گرفته امروز ناهار را توی باغ بخوره.